Part 8:

1.1K 382 13
                                    


ساعت نزدیک ۴ بود و بک به شدت استرس داشت
هنوز درست و حسابی تصمیم نگرفته بود که چیکار کنه
میترسید تنها با اوه سهون روبه‌رو بشه..

اون هر دفعه که بک رو دیده بود یا کتکش زده بود یا مسخرش کرده بود..چرا؟
چون از وقتی که تو مدرسه لو رفت که بک یه بچه یتیمه همه باهاش بد شدن
مخصوصا اوه سهونی که تا اون لحظه نمیدونست تو مدرسشون کسی به اسم پارک بکهیون درس میخونه!

اوه سهون از بچه های ضعیف و لوس و یتیم متنفر بود..
کسی نمیدونست این تنفر از چه اتفاقی به وجود اومده چون سهون هیچوقت درباره ی خودش توضیحی نمیداد..
بعد از اینکه فهمید بک چه شرایطی داره شروع کرد به اذیت کردنش و خب همیشه تو کارش موفق میشد و کسی هم نمیتونست جلوشو بگیره!

بک دستای یخ کردشو بهم گره زد و به در ورودی زل زد
چرا یه معجزه نمیشد و اقای کیم یهو نمیومد خونه؟
گوشیشو برداشت و به جونگین زنگ زد ولی در دسترس نبود
چاره ای نداشت جز اینکه با سهون تنها حرف بزنه
برگشت به اتاقش و لباساشو عوض کرد
گوشیشو تو جیبش گذاشت تا اگه سهون خواست کاری بکنه از زیر دستش فرار کنه و از خونه بزنه بیرون
ذهنش درگیر بود که یهو در زدن
مطمئناً خودش بود!
اوه سهون..

لبشو از داخل مدام گاز میگرفت
اگه درو باز نمیکرد اونم خسته میشد و میرفت مگه نه؟
ولی نمیخواست یه بهونه ی دیگه به سهون بده تا تو  کلاس مسخرش کنه
چند تا نفس عمیق کشید و رفت سمت در ورودی و بازش کرد
به سهون که با اخم نگاش میکرد خیره شد

: سلام خوش اومدی

سهون سرشو تکون داد

: چه عجب درو باز کردی ترسو

بک اخم کرد : من ترسو نیستم!

سهون پوزخند زد

: اوه جداً؟ ببخشید اقای نترس حتما من بودم که کتک خوردم و دستم شکسته نه؟تو حتی عرضه ی دفاع کردن از خودتو نداری بعد میگی ترسو نیستی

: واسه زدن این حرفا اومدی؟ اگه اره که باید بگم من مثل تو بیکار نیستم و به مزخرفاتت گوش نمیدم پس برو!

خواست درو ببنده ولی سهون زودتر ازش پاشو لای در گذاشت و با یه هول دادن محکم درو باز کرد و بک افتاد زمین...دستشو که گچ گرفته بود تو بغلش گرفت
درد گرفته بود..عقب عقب رفت تا سهون بهش نزدیک نشه
سهون با همون پوزخند رو اعصابش اومد جلو تر

: دیدی بچه ترسویی! نیومدم اینجا که کتکت بزنم بچه فقط اومدم بهت بگم اگه بازم تو مدرسه ببینمت و جلوی چشمام باشی لهت میکنم! دیگه از اون معلم تازه وارد و اون معاون احمق نمیترسم‌..حالم از ادمایی مثل تو بهم میخوره!

اشک تو چشمای بک جمع شد
چه گناهی کرده بود که با همچین ادمی برخورد کرده بود؟
درد دستش هر لحظه بیشتر میشد و همین باعث شد اشکاش رو گونه هاش سرازیر بشن
سهون با دیدن اشکای بک چند لحظه با اخم نگاش کرد و بعد چرخید رفت سمت در ورودی.‌.

Daddy long legs (Completed)Where stories live. Discover now