خانم چویی بهش اخطار داده بود آب داخل سطل اصلا نباید بریزه وگرنه تا شب باید تو این وضعیت اسف بار بمونه..
دستای کوچولوش خسته شده بودن و بیشتر آب داخل سطل رو روی خودش ریخته بود و چون پاییز بود هوا یکم سرد بود و هر بادی که میومد لرزه به تن بک مینداخت
برای بار پنجم بغضش شکست و دعا کرد یکی ب دادش برسه...
خانم چویی اصلا باهاش خوب نبود و بیشتر اوقات تنبیهش میکرد..
نمیفهمید چرا و چیکار کرده که اینقدر باهاش بده..«فلش بک...صبح امروز»
زیر پتوی گرم و نرمش خوابیده بود و تدی کوچولوشو محکم به خودش چسبونده بود...
صدای زنگ بیداریو شنیده بود ولی بهش توجهی نکرد و به خوابش ادامه داد تا اینکه در اتاقش با شتاب باز شد و به دیوار اتاق کوبیده شد...
از ترس تو جاش نشست و به در اتاقش نگاه کرد و بعد توی چهارچوب در خانم چویی رو با اون اخم وحشتناکش دید
آب دهنشو قورت داد و دستاشو توهم گره زد:بکهیون !تو پسره احمق فکر کردی من نمیفهمم از اتاقت اومدی بیرون؟؟
بک با چشمای گرد شدش به خانوم چویی نگاه کرد..
باز کدوم یکی از بچه ها لوش داده بود؟؟بک با بغض به صورت عصبی اون زن نگاه کرد و من من کرد
:من..من خانم چویی ببخشید...دعوام نکنید..
شاید اگر خانم چویی آدم مهربون و دلسوزی بود با دیدن صورت ترسیده و چشمای پر از اشک بک دلش به رحم میومد ولی خانم چویی آدم سنگدلی بود و اصلا این مظلوم نمایی ها روش اثر نداشت!
اومد سمت بک و گوشش رو گرفت و محکم پیچوند
:وقتی تنبیهت کردم و تا شب تو حیاط تنها موندی میفهمی که باید به حرفام گوش کنی!
بک که تقلا میکرد گوششو از دست خانوم چویی نجات بده با گریه گفت
:ترو خدا خانم چویی لطفا ببخشید دیگه اینکارو نمیکنم...لطفا تنبیهم نکن...پسر خوبی میشم ترو خدا ولم کن..
ولی خانم چویی اصلا به التماس های بک توجهی نکرد...
«پایان فلش بک»
چشماش رو محکم بسته بود و تمام زورشو میزد تا سطل رو بالا نگه داره ولی دستاش کاملا بی حس شده بودن..
قبل از اینکه بفهمه چیشده یهو سطل از دستش ول شد..
آماده ی افتادن سطل رو سر خودش بود ولی وقتی چیزی تو سرش نخورد لای پلکش رو باز کرد و با پسر جوونی روبرو شد که سطل آب تو دستش بود...
پسر روبروش بهش لبخند زد و سطل رو روی زمین گذاشت:حالت خوبه کوچولو؟ همه لباسات خیس شدن!
چیکار کردی که اینجوری تنبیهت کردن؟بکهیون همونطور ساکت به پسر قد بلند روبهروش نگاه میکرد...بدن کوچیکش از سرما میلرزید و از موهاش آب چکه میکرد
چان وقتی دید که پسر بچه میلرزه و حرفی نمیزنه پالتوش رو دراورد و گذاشت رو شونه های بک
دستشو گرفت سمتش
YOU ARE READING
Daddy long legs (Completed)
Fanfiction🌌 Daddy long legs 🌌 Couple : Chanbaek 🌌 Genre : رمنس،درام،روزمره[Happy End] 🌌 Writer :Drsy خلاصه : بکهیون وقتی سه ساله بود تو یتیم خونه رها میشه و تا ده سالگی اونجا بزرگ میشه یه روزی خیلی اتفاقی با کسی روبهرو میشه که در اینده قراره کمکش کنه...