Last Part

1.5K 387 33
                                    


بعد از اینکه با چان حرف زدن دست کیونگ رو گرفت و از کلاس بیرون اومد
حالا که کیونگم فهمیده بود راحتتر میتونست دربارش با دوستش حرف بزنه
دوتایی تو راهرو مدرسه قدم میزدن که بک متوجه پچ پچ ها و نگاهای بد بچه ها شد

بهشون نگاه کرد و بعد به کیونگ خیره شد
کیونگ که از همه جا بیخبر بود شونه ای بالا انداخت و دست بک رو کشید تا زودتر برن تو حیاط و هوا بخورن
نگاها و پچ پچ های بچه ها حتی تا بعد زنگ استراحت ادامه داشت و وقتی بک سر کلاس درسشون حاضر شد دید که همه ی وسایلش رو زمین ریخته و صندلیش شکسته..
شوکه به روبه‌روش نگاه میکرد..کی این بلا رو سر وسایلش اورده بود؟

به سمت بچه ها چرخید و داد زد

: کی این بلا رو سر وسایلم اورده؟؟

بچه ها ساکت نگاهش میکردن و جوابی بهش ندادن
بک بیشتر حرصی شد و دوباره داد زد

: گفتم کدوم عوضیی این بلا رو سر وسایلم اورده؟؟

یکی از دخترا پاشد و به سمت بک رفت

: این کار اکیپ کلاس بغلیه و خب حقته بکهیونا!
فکر کردی نمیفهمیم چه اشغالی هستی؟
تو واقعا یه هرزه ای! با معلم پارک رابطه داری؟ چه مسخره..
تو خیلی چندشی پارک بکهیون!
بخاطر همینه که فامیلیت پارکه؟؟
همه ی این مدت ادا دراوردی که معلم پارک رو نمیشناسی؟
حتما برات سخت بوده هوم؟؟

بک شوکه شده بود و به دختر روبه‌روش نگاه میکرد
ناخداگاه چشماش پر از اشک شد..
اون هرزه نبود..اون ادا درنیاورده بود..اونم تازه فهمیده بود که چان واقعا کیه..این ادم حق نداشت به خودش و چان توهین کنه!

تو افکار خودش غرق بود که یکی از بچه ها محکم هولش داد و همین باعث شد بخوره زمین
دست گچ گرفتش درد گرفته بود ولی صدایی ازش در نیومد

دختره خندید : اگه سهون نگفته بود که تو واقعا کی هستی بازم باید تو این کلاس تحملت میکردیم!
تو اضافیی بهتره از این مدرسه گم شی بری!

بک چشمای پر از اشکشو بست و به زور از جاش پاشد و از کلاس زد بیرون
تمام مسیر تا اپارتمان خودش رو دویید و گریه کرد
اوه سهون عوضی همه چیز رو شنیده بود ولی داستانو یه جوره دیگه برا بقیه تعریف کرده بود..
الان هم آبروی خودش رفته بود و هم آبروی چان..
ینی از اون مدرسه اخراجشون میکردن؟؟

بالاخره به اپارتمانش رسید و درو باز کرد و رفت داخل
پشت در نشست و سرشو رو زانوهاش گذاشت..
از همون اول باید میفهمید که اوه سهون هیچوقت ولش نمیکنه بلکه فقط میخاد عذابش بده..
میخواست به چان خبر بده اما اینقدر حالش بد بود که توانایی حرف زدن نداشت..
ترجیح داد فقط گریه کنه بلکه یکم حالش بهتر بشه..

---------------------

بعد از اینکه کیونگ بهش همه چیز رو توضیح داد وسایل بک رو جمع کرد و از مدرسه بیرون اومد..
مثل اینکه امروز واقعا روز بدی برای هردوشون بود!
کادر مزخرف مدرسه بعد از اینکه خبردار شدن فوری پرونده بک رو تحویلش دادن و خب خودش هم از اونجا اخراج شد..

Daddy long legs (Completed)Where stories live. Discover now