Part 6:

1.2K 388 41
                                    


- صبح روز بعد

بک بعد از بیدار شدن از خواب دوش مختصری گرفت و صبحونشو کامل خورد و یونیفرمش رو از کمدش بیرون اورد اماده رفتن شد
از روی میز ناهار خوریه کوچیکش گوشیشو برداشت که توجهش به یه کاغذ رنگی رو در یخچالش جلب شد
رفت جلو ی یخچال و به کاغذ کوچیک نگاه کرد
اولین بارش بود اونو میدید خودش که از کاغذا نداشت!
تای کاغذ رو باز کرد و به خط اشنای توش خیره شد

: این که خط پاپا عه...

متن کوتاه داخل برگه رو خوند

: بکهیونا به زودی همدیگه رو میبینیم..راستی وقتی میخوابی خیلی کیوت میشی میدونستی؟

بک شوکه به متن روبه‌روش نگاه میکرد و پلک نمیزد
پاپا دیشب اومده بود اینجا و اون خواب بوده..
چشماش پر از اشک شدن..
چرا وقتی خواب بود به دیدنش اومده بود؟
چرا زودتر نیومد؟

اشکاشو پاک کرد و گوشیشو گذاشت تو جیبش و از خونه زد بیرون تا به مدرسش برسه
بعدا وقتی اقای کیم به خونش اومد میتونست ازش بپرسه که چرا پاپا اینجوری به دیدنش اومده..
به ساختمون مدرسه رسید و خودشو به کلاس رسوند
با دیدن بچه ها و کلاس بدون معلم خیالش راحت شد و کنار کیونگسو نشست

: خداروشکر زود اومدی پنج دقیقه ی دیگه معلم میومد

: تا اینجا دوییدم و همش فکر میکردم دیر میرسم ولی خب دیر نشد

: زنگه ادبیاته زود باش کتاباتو بیار بیرون ببینم نوشتی تکالیفتو یا نه

: یاااا مگه بچه ی دو سالم که اینجوری باهام رفتار میکنی؟همشونو نوشتم نیازی نیست فضولی کنی

اخمای کیونگ رفت تو هم دست به سینه نشست
خب این ینی که کیونگ باهاش قهر کرده
حوصله ی منت کشی نداشت بخاطر همین چیزی به کیونگ نگفت و عادی سر جاش نشست
ذهنش دوباره برگشت سمت نامه ی پاپاش
نمیتونست حسشو توصیف کنه
نمیدونست ناراحته خوشحاله یا عصبیه
انگار همه ی این حسا رو باهم داشت!

آه کشید و کتاب ادبیاتشو باز کرد و خودشو با خوندن متنا سرگرم کرد تا اینکه معلم پارک وارد کلاس شد
بعد از یه سلام و احوال پرسی مختصر و حضور و غیاب چان شروع به درس دادن کرد
تصمیم گرفته بود امروز تماماً رو بک تمرکز کنه و سوالایی که تو کلاس میپرسه فقط از اون بپرسه
وقتی اولین سوال رو ازش پرسید انتظار داشت نتونه جواب بده ولی بک کامل و دقیق به سوالش جواب داد
بقیه ی زنگ هم به همین منوال گذشت

چان فهمید که حق با بکهیون بوده اون درساشو به خوبی میخونده ولی معلم قبلی بخاطر یه لج ساده بهش نمره نداده بود
بالاخره زنگ تفریح خورد و بچه ها از کلاس بیرون رفتند
چان هم بعد از جمع کردن وسایلش از کلاس بیرون رفت و تو راهرو بک رو دید که از گردن تنها دوستش آویزون شده و داره منت کشی میکنه
لبخند زد و به سمت دفتر معلما رفت
باید یکم استراحت میکرد و برای کلاس بعدی حاضر میشد

Daddy long legs (Completed)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang