Part 3:

1.3K 439 17
                                    

بکهیون به اتاقش برگشته بود و با حوله کوچیکش موهاش رو خشک میکرد
به پالتوی کنارش نگاه کرد...

اگر اون مرد جوون به کمکش نمیومد معلوم نبود تا کی باید تو حیاط و تو اون سرما بمونه
لبخند شیرینی زد و پالتو رو برداشت و بغلش کرد

: ممنون آقاهه امروز خیلی کمکم کردی! اگر نمیومدی خانوم چویی بداخلاق بازم منو تو حیاط نگه میداشت و اون سطل سنگین رو میداد دستم تا نگهش دارم! تو خیلی مهربونی...

به پالتوی بین دستاش نگاه کرد..
انتظار نداشت اون تیکه پارچه جوابشو بده...
لبش رو آویزون کرد

: باید قبل از اینکه آقاهه میرفت بهش اینارو میگفتم...
اما خیلی زود رفت دفعه بعدی حتما بهش میگم!

خیلی گرسنش بود ولی جرئت نداشت از اتاقش بره بیرون میترسید اگر بره بیرون دوباره خانوم چویی بیاد سراغش و تنبیهش کنه...آهی کشید و چشماشو بست و سعی کرد بخوابه تا گرسنگی اذیتش نکنه

چانیول به کتابای جدید درسیش نگاه میکرد...
از چیزی که انتظار داشت خیلی بیشتر بودن ! بعد از مرتب کردنشون پشت میزش نشست و دفتر خاطرات روزانشو باز کرد و شروع کرد به نوشتن
_امروز همراه پدرم به یتیم خونه نامسانگ رفتم
جای عجیبی بود و اگه بخوام اعتراف کنم اصلا از فضای خفقان آورش خوشم نیومد..
به گفته ی پدرم اونجا همه جور بچه ای هست..
من اون روز با یکیشون ملاقات کردم
اون شبیه فرشته ها بود و خیلی کوچولو بود...
حتی نمیدونم چند سالش بود..
به خاطر مرتب نکردن اتاقش تنبیه شده بود و تو حیاط نگهش داشته بودن
با دیدن وضعیتی که داشت هم عصبی شدم هم ناراحت..
بنظرم نباید بچه هایی مثل اون رو که پدر و مادر ندارن و از داشتن یه خونه گرم امن محرومن اذیت و تنبیه کرد.. وقتی کمکش کردم و با اون چشمای پاپی طورش بهم نگاه کرد برای یه لحظه دلم خواست محکم بغلش کنم ولی نتونستم و فقط تو اون دوتا تیله مشکی رنگ غرق شدم
پالتوم دستش موند...
دلم میخواد بهش کمک کنم اما نمیدونم چطوری...
فعلا دلم میخواد بازم اون کوچولو رو ببینم و بهش بگم که چقدر بامزست!

دفتر رو بست و به روبروش خیره شد.
باید با پدرش درباره بکهیون صحبت میکرد.
پاشد رفت به اتاق پدرش که مشغول خوندن پرونده های رو میزش بود
در زد و با اجازه ی پدرش وارد اتاق شد

: چیشده چان؟

: خب میخواستم درباره یه چیزی باهاتون حرف بزنم

آقای پارک سرشو تکون داد

: خب بشین پسرم

چان هم بلافاصله نشست
: میخاستم درباره بچه های یتیم خونه حرف بزنم

: چان چرا انقدر خودتو درگیر اونجا کردی؟ باید همه حواست به درس و دانشگاهت باشه... پس لطفا دیگه بهش فکر نکن.

: پدر... بزارید حرفم رو کامل بزنم..
من میخام به یه بچه کمک کنم!

:بچه؟؟ کدوم بچه؟

Daddy long legs (Completed)Where stories live. Discover now