بعد از اون زنگ دوباره به کلاسش برگشت و زنگ جدید شروع شد
تا ساعت سه بعد از ظهر بالاخره مدرسه تموم شد و به سمت خونه راه افتاد
یک سالی میشد که تنها زندگی میکرد چون خانوم کیم از پیشش رفته بوددیگه به تنهایی عادت کرده بود و ناراحت نبود
خانوم کیم زنه مهربونی بود و هفت سال پیشش موند و بزرگش کرد
با اینکه دلش میخواست خانوادش بزرگش کنن و باهاشون زندگی کنه ولی نشد و پیش خانوم کیم موند تا پارسال که بخاطر بیماریش از پیشش رفت و نمیدونست کی دوباره برمیگرده..یهو یاد نامه ی آخرش افتاد
نمیفهمید چرا اقای کیم به دیدنش نمیاد..
نکنه کار بدی کرده بود و پاپا از دستش عصبی بود؟
آه کشید و نامه رو از کیفش اورد بیرون و بازش کرد..
به دست خطش نگاه کرد و لبخند زد
همیشه سعی میکرد نامه هاش رو خوش خط بنویسه تا پاپا راحتتر بتونه نامه اش رو بخونه..به متن نامه اش نگاه کرد و شروع کرد به خوندن :
-۱۸ ژوئن-برای پاپا لنگ دراز مهربونم
سلام پاپای مهربونم
امیدوارم حالتون خوب باشه و وقتی نامه ی من رو میخونید خسته نباشید
مثل همیشه میخوام بگم که خیلی دلم میخواد ببینمتون و باهاتون حرف بزنم ولی شما خودتونو بهم نشون نمیدین
همش آقای کیم رو به جای خودتون میفرستید
خیلی وقته که برام نامه ننوشتین میشه بازم برام بنویسید؟
من پسر بدی بودم؟ یا کار بدی کردم؟
نامه هاتون بهم دلگرمی میده و نشون میده که به فکرم هستین ولی این مدت که خبری ازتون نبود خیلی ناراحت بودم
حتی آقای کیم هم به دیدنم نمیاد نکنه دیگه نمیخواید منو نگه دارین؟
قول میدم پسر خوبی باشم لطفا منو برنگردونین به یتیم خونه..
من دلم میخواد بیام پیشتون..
لطفا برام نامه بنویسید تا از این ناراحتی بیام بیرون
ازتون ممنونم
<<پارک بکهیون>>اشک تو چشماش جمع شده بود..
این نامه رو هفته ی پیش برای پاپا نوشته بود ولی اقای کیم نیومده بود تا نامه رو ازش بگیره و به دست پاپا برسونه
نکنه واقعا دیگه نمیخواستش؟ ینی باید برمیگشت به یتیم خونه پیش خانوم چویی؟: نه نه من برنمیگردم اونجا..پاپا چرا ازم خبری نمیگیری؟ نکنه دیگه دوسم نداری؟
اشکاش رو گونه هاش سرازیر شدن..
دلش یهویی گرفته بود و واقعا ناراحت بود..
باید یجوری اقای کیم رو پیدا میکرد و بهش نامه رو میرسوند!اشکاشو پاک کرد و دوباره راه افتاد سمت خونش
اگه واقعا دیگه نمیخواستنش باید چیکار میکرد؟چان خسته به خونش رسید و کت و کیفش رو روی کاناپه گذاشت و سمت اتاق کارش رفت..
معمولا این موقع از روز جونگین به خونش میومد و به کاراش رسیدگی میکرد
در اتاقو باز کرد و جونگین رو پشت میز دید: هی چطوری پسر؟
: اوه اومدی خوبم تو چطوری؟
: خسته ولی خوشحالم!
YOU ARE READING
Daddy long legs (Completed)
Fanfiction🌌 Daddy long legs 🌌 Couple : Chanbaek 🌌 Genre : رمنس،درام،روزمره[Happy End] 🌌 Writer :Drsy خلاصه : بکهیون وقتی سه ساله بود تو یتیم خونه رها میشه و تا ده سالگی اونجا بزرگ میشه یه روزی خیلی اتفاقی با کسی روبهرو میشه که در اینده قراره کمکش کنه...