طبق معمول همیشه از دست مادرش فرار کرده بود و اومده بود بالای همون درخت سیب پیر نشسته بود.....
از درس خوندن خوشش نمیومد ، اما مادرش مجبورش میکرد که درس بخونهوسایل نقاشی که تو تنه ی اون درخت جاسازی کرده بود در آورد و شروع به نقاشی کشیدن کرد .
حسابی مشغول بود که صدای گریه ضعیفی توجهشو جلب کرد. پایین و نگاه کرد و پسری رو دید که تو خودش جمع شده و آروم گریه میکرد.....اول نمی خواست اهمیت بده ، اما با دقت که نگاه کرد متوجه زخم روی پای پسر کوچکتر شد و آروم از روی درخت پایین اومد .
پسر کوچکتر با ظاهر شدن ناگهانیش جیغ ضعیفی کشید و باهاش چشم تو چشم شد .
چشم های پسر کوچکتر .... چ ... چرا انقدر زیباست،رنگ ارغوانی چشمهاش....تا حالا همچین چیزی ندیده بود.
چشم های اون غریبه درختی .... به سیاهی شب ، اما پر ستاره ... خیلی رویایی و عجیبه...
دقیقا معلوم نبود چقدر اما مدت زیادی محو چشم های همدیگه شده بودن ....
با حس درد پاش زودتر به خودش اومد و صورتشو جمع کرد که باعث شد پسر هم به خودش بیاد .
+ آممم..س..سلام...حت...حتما خیلی..آممم..درد داره...
سرشو به نشونه تأیید تکون داد .
+میذاری نگاهش کنم .«اره» ضعیفی گفت و پسر رو به روش نشست
.
+زیاد عمیق نیست اما اگه تمیزش نکنی عفونت میکنه... چطور این اتفاق افتاد؟!پسر کوچکتر سرش رو بالا آورد تا جواب بده اما همونطور خشکش زد .... چشم های پسر قهوه ای بود
ولی .... پس اون سیاهی و ستاره ها کجا رفته بودن ...... پسر هم متقابلا همون حال رو داشت .... مطمئن بود وقتی چشم های اون پسر کوچکتر رو دیده بود ، رنگ های اونها به رنگ غروب بودن نه «آبی»باز هم سکوت بینشون برقرار شد .
پسر بزرگتر زودتر خودش رو جمع کرد و با یه لبخند زورکی گفت :
+نگفتی کجا زخمی شدی؟پسر کوچکتر با سوالش از بهت در اومد و با صدای ضعیفی که به خاطر گریه هم دورگه شده بود جواب داد:
_از بالای درخت افتادم . می خواستم برای خواهر کوچکترم از بالای اون درخت میوه بچینم.....اما پام از روی شاخه لیز خورد و افتادم پایینپسر لبخند بزرگی زد و گفت:
+اشکال نداره .... فکر نکنم بتونی راحت راه بری؟.... خونتون کجاست؟!متوجه منظور پسر شده بود . گونه هایش رنگ گرفتن و سرش انداخت پایین، پسر هم با دیدن واکنشش بیصدا خندید.
_خونمون کنار رودخونه است، نزدیک کلیسا...
با خجالت گفت و بیشتر توی خودش جمع شد.+وای خدا خونه ما هم اونجاست ، ولی فکر کنم ما اونطرف رودخونه باشیم چون ما نزدیک مدرسه ایم ... خوبه پس مسیرمون یکیه، فقط یه لحظه صبر کن .
پسر با ذوق بلند شد و اون هم با نگاهش دنبالش کرد ..... از همون درختی که ازش پایین افتاده ، بالا رفت و چند تا میوه چید و دوباره به سمتش اومد.
+ خب حالا میتونیم بریم بیا روی کولم
پسر کوچکتر دوباره خجالت کشید و آروم پشتش سوار شد .❤️❤️❤️❤️
امیدوارم دوستش داشته باشید😘💜💜💜💜لاو یو
YOU ARE READING
"confrontation of love and hate"
Romance"Completed" ᝰ 발자국 남기고 떠나가시면 제가 그 온길 지킬게요 흑백 속 에 남길제요...🌴 اگه الان بری و فقط رد پات بمونه من اونارو گرم نگهداری میکنم من اونارو سیاه و سفید نگه میدارم~🦋 ________________ کاپل: کوکوی ، مینوی ژانر : رمنس ، رازآلود ، دراما ، سوپرنچرال ، هپی اند؟ سد ان...