Part.6

528 98 28
                                    


نزدیک درخت که رسید ، نگاهش رو از سنگی که تو مسیر به بازی گرفته بود ، برداشت و سرش رو بالا آورد و همونجا خشکش زد.


پسری که دیروز کمکش کرده بود ، زیر درخت خوابش برده بود و یک سبد گل توی دست هاش بود .آروم یه سمتش قدم برداشتم کنارش نشست.


به چهره اش دقت کرد. رد سیلی روی صورتش خودنمایی میکرد. نگاهش رو پایین تر آورد،روی دست هاش متمرکز شد. کبودی های زیادی روش بود و زخم پاش معلوم بود که تمیز نشده و عفونت کرده.



لباس آستین سه ربع مشکی رنگ و شلوارک جینی که تا زیر زانوهاش بود به خوبی دردهاش رو نمایان کرده بود.
کوک لحظه ای بعد دوباره خیره به صورتش شد. چهره اش زیبا و به شدت معصوم بود.


لب های خوش فرم ، پوست سفید و براقش ، مژه های بلند و پرش .... هارمونی فوق العاده ای رو تشکیل داده بودن.


نمی دونست چرا اما نیرویی تو درونش به شدت به سمت پسر کوچکتر کشش داشت. تمام وجودش انگار اون رو صدا می زد .... اما کوک این نیرو رو نمی شناخت.


همونجور که خیره به صورت تهیونگ بود دستش بالا اومد تا رد اون سیلی رو لمس کنه ، انگار هیچ کنترلی روی خودش نداشت.


انگشت هاش برای لمس صورتش نزدیک میشدن که چشم های تهیونگ باز شد .
هاله ارغوانی رنگی توی چشم هاش موج زد اما به سرعت محو شد . این چی بود؟؟؟نیرو؟!جادو؟!....نمی دونست.


ته تا چشم هاش رو باز کرد با تیله های به رنگ شب و پر ستاره پسر که به سرعت محو شدن،چشم تو چشم شد و بعد دستش رو دید که به سمت صورتش میومد. کمی جا خورد، خودشو عقب کشید و باعث شد کوک هم فورا دستش رو کنارش بذاره، اما به سرعت لبخند زد.





_سلام .... اممممم اومده بودم تا بابت دیروز..از...ازت تشکر کنم (به سبد گل توی دستش نگاه کرد و اونو جلوی پای پسر که رو به روش نشسته بود و با یک لبخند کوچک و نگاه متعجب بهش نگاه می کرد گذاشت)اینم بابت هدیه آوردم.امیدوارم ازشون خوشت بیاد.





کوک واقعا جا خورده بود و یه حس عجیب داشت. پروانه ها تو دلش پرواز می کردن؟ نه ، این دیگه چی بود؟ کاملا احساس پوچی می کرد. اون کشش که تو وجودش بود بیشتر می شد. انگار ...... انگار اون گلها جادویی بودن.


از بین همه اونها تونست پیونی صورتی و میخک سفید رو تشخیص بده.همه اینها به اندازه چند ثانیه از ذهنش عبور کرد.
+م....من.....واقعا.....ای....این .... خیلی قشنگن....واقعا ممنونم


تهیونگ به خوبی می تونست برق توی چشم های پسر رو ببینه. دیدن این حس های کوک ، وجودشو قلقلک میداد.....حس خوبی بود.


تک تک اون گلها معنای خاص خودشون رو داشتن اما شک داشت که پسر آیا اون معنی ها رو می‌دونست، حتی شک داشت که کوک اونها رو بشناسه . اون گلها ، گل‌های معمولی نبودن، حتی برای این دنیا نبودن. اون گلها خاص ترین گلها بودن.......خیلی خاص

_خوشحالم که خوشت اومده . دوست داری راجبشون بدونی؟ هرکدوم از اونها معنی ای دارن...

+آمممم ... آره.....واقعیتش من فقط دوتاشون رو میشناسم، اما حتی معنی اون دوتا رو هم نمیدونم یعنی اصلا فکر نمی‌کردم گلها هم معنی داشته باشن.

تهیونگ از بی اطلاعی و لحن شرمنده پسر و حرکتش که دستش رو پشت گردنش برده بود و اونو می خاروند، خنده اش گرفت.
_فکر میکردم چون نقاشی میکنی روحیه لطیفی داشته باشی و اینارو بشناسی... ولی خب من برات توضیح میدم.

کوک که لحظه ای محو صدای خنده تهیونگ شده بود، خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت.مثل اینکه نوبت اون بود که خجالت بکشه.

تهیونگ خواست شروع به صحبت و توضیح دادن بکنه که یکدفعه احساس کرد همه دنیا داره دور سرش می‌چرخه. همه چیز تار شده بود . از صبح احساس ضعف داشت اما الان سرگیجه بدی گرفته بود . حالت تهوع شدیدی گرفت و احساس خلع کرد.

سرش ناگهان سنگین شد و لحظه آخر دو جفت چشم نگران رو دید و توی سیاهی فرو رفت.

⁦♥️⁩💔⁦♥️⁩💔⁦♥️⁩

پارت جدید خدمت شما، امیدوارم دوستش داشته باشید🥺💜

لاو یو💜💙💜

"confrontation of love and hate"Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon