Part.11(surprise)

420 69 49
                                    

خیس عرق شده بود و نفس نفس میزد.
خواب هاش ...... ببخشید کابوس هاش هر دفعه واقعی تر به نظر میرسیدن.

با سرعت از خونه بیرون دویید و هوای تازه رو وارد ریه هایش کرد.

وقتی حس کرد حالش بهتره برگشت که به داخل خونه بره اما با شخصی برخورد کرد و عقب رفت .
همون‌طور که سر دردناکش رو می‌مالید نگاهش رو بالا آورد و افتادن فکش رو زمین رو حس کرد.

+تهیونگ؟!
یه چیزی عجیب بود . چرا حسی که همیشه وقتی کنارش بود و نداشت .
چشم هاش......پس برق ارغوانیش چی شد؟......هیچ حسی نداشتن.....
چرا .... چرا ..... چشم هاش اونو یادِ .....

با سرفه های مادرش از افکارش بیرون اومد ، دست تهیونگ رو گرفت و به سمت خونه دوید.
تهیونگ رو روی مبل نشوند و خودش رو به مادرش رسوند. نه .... دوباره ...... هیچ کاری از دستش بر نمیومد.

دست های لرزونشو سمت دستمال روی میز برد کمی خیسش کرد و شروع به تمیز کردن صورت مادرش کرد . چشم هاش رو بسته بود تو دلش التماس میکرد این آخرین نفس مادرش نباشه که با صدای تهیونگ از جاش پرید.
_مادرت مسموم شده.
همون‌طور که دستش روی پیشونی مادر کوکی بود گفت.

+چی؟! مس‍.......مسموم شده؟!یع‌‌‍........ یعنی چی؟! چطوری؟!
داشت با خودش حرف های تهیونگ رو تحلیل میکرد که صدای افتادنش حواسشو برگردوند .
با سرعت به سمتش دوید و جسم ظریفش رو به آغوش کشید.

چشم هاش داشت آروم آروم باز میشد. به هوش اومدن تو این فضا چقدر دلنشین بود. این فصا؟ ..... اینجا؟
چطور اومده بود اینجا ؟!
نگاهش توی نگاه کوکی قفل شد......

دوباره همون برق ارغوانی⁦❤️⁩.....
دوباره همون ستاره ها⁦❤️⁩.....

لبخند مهمون لب های هر دوشون شد. نگاهش توی اتاق چرخید و جیمین رو پشت سر کوکی دید که اونم لبخند به لب داشت.

حس آرامشی که اون لحظه داشت نمیذاشت که بخواد به این فکر کنه چرا و چطور اونجاست.

میتونست حس کنه که حال جیمین خوبه ، چشم های کوکی برق میزنه و قلب خودش روی ریتم دلنوازیه.
نیروی وجودی هر دو به کار افتاده بود .

+هی ...... حالت خوبه؟!
کوکی یا لبخند پرسید . انگار اون لبخند جای درست خودش رو پیدا کرده بود .

_ب‍‍......بل‍‍ه ..... خوبم.
همون‌طور که تو آغوش کوکی بود گفت و لبخند مهربونی زد.

اون لحظه هر دو انگار از فضاو زمان دور بودن و خیره به هم . کوکی ،مادرش و تهیونگ ،جیمین رو فراموش کرده بود . انگار نه انگار که هر دوی اونها تلاش میکردن تا عزیزانشونو نجات بدن . غرق نگاه هم بودن.

چه شیرین💓

نگاه کوکی پایین اومد و روی گونه های به رنگ صورتیه تهیونگ دوخته شد.
تهیونگ کاملا توی بغل کوکی نشسته بود و خب باعث شده بود خجالت بکشه اما تا وقتی آرامش داشت چیز دیگه ای مهم نبود .

"confrontation of love and hate"Where stories live. Discover now