Part.8

451 86 45
                                    


⁦⚠️⁩این پارت یکم صحنه های دلخراش داره ، گفتم یه هشداری بدم . فکر نکنم زیاد قلم تاثیر گذاری برای انتقال احساسات داشته باشم ولی بازم⁦🤷🏻‍♀️⁩⁦⚠️⁩

______________

کار همیشگی، نقاشی کشیدن ، ولی فکرش درگیر اتفاق دیروز .

دوتا اتفاقی که بدجور فکرشو مشغول کرده بود.
وقتی به اون عمارت رسیده بودن مادرش حالش بد شده بود و از طرف دیگه خانواده تهیونگ به محض دیدنش بدون توجه به حال بدش اصلا ازش به خوبی استقبال نکرده بودن.

سوالات مختلفی تو ذهنش بودن که مثل خوره مغزش رو میخوردن.
باید دلیل بد شدن حال مادرش رو میفهمید و از طرفی یک فکر مدام و بدون اختیار توی ذهنش می‌چرخید که باید اون پسر رو نجات بده ، انگار یکی این رو در ذهنش نجوا میکرد.......واقعا گیج و درمونده بود.

به بوم نقاشی توی دستش نگاه کرد . انگار دست هاش هم از اون زمزمه اطاعت میکردن، چون دقیقا چهره به خواب رفته تهیونگ رو کشیده بود ، وقتی که مادرش براش لالایی میخوند.

این روزها حس خیلی عجیبی داشت. اولش فکر میکرد به خاطر اضطراب و استرس امتحاناته . با اینکه امروز همه چی تموم شده بود اما اون هنوز هم همون احساسات رو داشت.

تو خواب و بیداری ، خیال و واقعیت ، سلول سلول بدنش اسم اون پسر رو فریاد میزد.

ناخودآگاه به یاد سبد گلی که براش آورده بود افتاد.
وقتی که تهیونگ بیهوش شده بود ، ترسیده اونو به سرعت  به خونشون رسونده بود و بلافاصله پیش درخت برگشته و اون سبد گل رو به خونه برده بود.

تمام مدتی که تهیونگ تو خونشون بیهوش بود ، اون مشغول کاشتن گلها توی باغچه کوچیکش بود.
باید تصمیم اساسی برای این حالش می‌گرفت.
تصویری که از تهیونگ و مادرش کشیده بود کنار گذاشت و تصمیم گرفت تصویر کابوس های این روزهاش رو نقاشی کنه.


**********



از خودش ، از زندگی...نه .... نه زندگی ، نه ....
از جهنمی که توش گیر افتاده بود خسته بود.

دیروز حال مادر کوک بد شده بود و تا خواست به کمکش بره ، بازوش کشیده شد و تو بغل خواهرش افتاده بود و بعد با پوزخند ترسناکش رو به رو شده بود .

می دونست باید منتظر دردهای همیشگی باشه ، اما اینبار قضیه فرق میکرد و بدتر اینکه خواهرش جانگکوک رو دیده بود.


_فلش بک



+ بهتر برای نبودنت توضیح خوبی داشته باشی و اینکه فکر کنم خودت می دونی چه چیزی در انتظارته.
خواهرش به داخل خونه پرتش کرد.

به شدت عصبانی بود.

+ ببریدش تو اتاقش ، ببندینش به تخت تا بیام.
زمزمه وار تو گوش یکی از خدمتکارا گفت و خودش به سمت زیر زمین رفت.

"confrontation of love and hate"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora