Part.14

329 65 41
                                    


صدای کوبیده شدن در اومد.....

+اوه خدا خواهش میکنم کمکم کن

دستش می‌لرزید و آستین لباسش از خون مادرش رنگین شده بود.
دلش می‌خواست می‌نشست زار زار به حال خودش گریه می‌کرد ولی نمی‌شد.

سمت در رفت و دستگیره رو گرفت ...... با نفس عمیقی در رو باز کرد.

+بفرمایید می‌تونم کمکتون کنم؟!

یه خانم جوان درست جلوی در ایستاده بود و پشت سر اون یک زن تقریباً مسن بود. دومرد دیگه هم همراهشون بود که نشون می‌داد خدمتکار هستن.

ملکه جهنمی لبخند مهربونی زد.

_اوه سلام پسرم البته که می‌تونی کمک کنی برو به تهیونگ بگو بیاد ما دیگه باید به خونه برگردیم

توی دلش پوزخندی به خاطر لحن مهربون اون خانم زد . بااینکه سعی می‌کرد خودشو مهربون نشون بده چشماش خلافش را ثابت میکردن .

+ببخشید نمی‌دونم درباره کی حرف می‌زنید...

زن مسن از پشت خانم جوان اومد بیرون و روبروی کوکی استاد .

قد کوکی تا سرشونه هاش بود .

خم شد و رخ به رخش قرار گرفت.

_ اوه پسر خوب می‌دونم سعی داری ازش محافظت کنی ولی با این کار همه چیزو بدتر می‌کنی. مادرت مریضه درسته؟! تو که نمی‌خوای اون بمیره؟؟؟

ترس تمام وجودش رو فراگرفت. اون زن از  کجا میدونست مادرش مریضه!؟

به چشم هاش خیره شد. حسشون دقیقاً شبیه حسی بود که امروز صبح از چشم های تهیونگ دریافت کرده بود ..... همونقدر سرد...

_به نظرم باید خودمون بیایم بگردیم...

جونگکوک و کنار زد و وارد خونه شد...

**********

حتی یه لحظه هم توقف نکرده بود و همه راه رو یک‌نفس دویده بود...

به درخت رسید و دستشو تکیه گاه خودش قرارداد و چند نفس عمیق کشید.
کمی که روند تنفسش بهتر شد سر خورد و نشست .

جیمین تمام طول مسیر همراهش بود . لبخند خسته ای به چهره بهترین دوستش زد ته دلش نگران کوکی بود از اون زن بعید نبود که که بخواد به جونگکوک و مادرش آسیب بزنه. با این فکر دلش آشوب شد و قیافش مضطرب شد.

انرژی منفی تهیونگ رو داشت با تمام وجود احساس می‌کرد.

_ته ته ..... وقتی تو خونه جونگکوک چشماتو باز کردی تعجب نکردی؟!

سرش رو سمت جیمین برگردوند.

+ آره...... اصلاً یادم نمی‌آید چطور خودمو به اون‌جا رسونده بودم ....

"confrontation of love and hate"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora