18.extra

309 50 15
                                    

پاهای برهنه اش را روی جاده سنگ فرش شده گذاشت .
آرام آرام قدم برمیداشت....

درخت های بید مجنون دو طرف جاده سر خم کرده بودند و باد برگ های زیبایشان را تکان میداد.

آفتاب ظهر همه جا را روشن کرده بود و پسر میتوانست درخشندگیه کاخ رو به رویش را ببیند و از ته دل تحسینش کند .....

سرش را بالا گرفت و نگاهش را به آسمان آبی داد ....
آسمان بدون ذره ای ابر....
خورشید بی دریغ می‌تابید ....
نسیم خنک درحال نوازش اجسام بود....

حالا نگاهش را به اطراف داد .....
کاخ در یک سرسبزیه بی نهایت بود تا چشم کار میکرد رنگ سبز خودش را نشان میداد .....

نفس عمیقی کشید و ریه هایش را مهمان آن هوای پاک و لطیف کرد....

سنگ فرش زیر پایش نوازشگر خوبی بود .....
خستگی حس نمی‌کرد....

و

حالا جلوی کاخ بود ..... به نظر جای بزرگی نمیامد اما عظمت وصف نشدنی داشت و همه این ها دینی بود که خورشید ظهر به گردنش گذاشته بود.

درب کاخ مثل همه درب ها بود ....
بزرگ و با شکوه مثل قصه ها .... با کنده‌کاری های فراوان....

پله هارا یکی یکی پشت سر گذاشت و به یک قدمی درب که رسید ، داخل کاخ برایش نمایان شد.

کاشی های سرد کاخ باعث میشدند تا لرز به تن پسر رخنه کند اما این لرز شیرین بود .
زیبایی این کاخ دور از ذهن نبود......
پسر فقط دو قدم در کاخ پیشروی کرده بود و جلوتر نمی‌رفت......

چرا؟!

دلیلی بزرگتر از این که محو تزئینات کاخ شده بود ؟!!
همه چیز برق میزد ....
ارزش کاخ با تمام دارایی های مردم جهان برابری میکرد....و باز هم چرا؟!

تمام کاخ مزین به فلز ناب و گرانبهای طلا بود ....
وجب به وجب ، نقطه به نقطه ....
از تمامی ستون های اطراف تا نرده های ردیف پله ای که همکف را به طبقه اول وصل میکرد .....

خودش را جمع و جور کرد و قدم های بعدیش را برداشت .....
حالا وسط فضای استوانه ایه کاخ بود .....
سرش را بالا گرفت و به سقف گنبدی و منقش خیره شد ...

فضای کاخ بسیار روشن بود ....
نوری که از پنجره های سقف می‌تابید فضا را نورانی کرده بود و وجود آن همه طلا کاری داخل کاخ نور را بیشتر و بیشتر منعکس میکرد ....

آن کاخ محشر بود .
صدای گنجشک ها ، ملودی باد و بوی آرامش ...
همه چیز وجود داشت...

تمرکزش را به قدم هایش داد و آرام به سمت پله ها حرکت کرد ......
دستی به نرده های طلاکاری شده ، کشید و پله ها را طی کرد تا به بالای آنها رسید.

از بالای پله ها کاخ نمای قشنگ تری داشت ...
به سمت درب ورودی چرخید و تازه متوجه دو راه رو باریک در کنار دستش شد ....
هر دو راهرو به دو درب مختلف ختم میشدند.

کمی دقت کرد و توانست بفهمد روی هر درب عبارتی نوشته شده است....
سمت راست خطرناک
سمت چپ خطرناک تر

نوشته ها را خوند و ناگهان سر درد عجیبی گرفت تمام فضای کاخ به دور سرش چرخید و روی زمین افتاد ....

این چه حس مزخرفی بود؟!
آن نوشته ها چه بودند؟!

چشمانش را باز کرد ....
اشتباه میدید ؟! این مکان دیگر کجاست؟!
چرا همه چیز تاریک بود؟!

ممکن است تا مدت طولانی بیهوش شده باشد ؟!
نه امکان ندارد ..... تمام مدت بیدار بود....
گذشته از اینها ، این مکان همان کاخ بود ....
آن دیوار ها
آن ستون ها
همان ردیف پله ها
اما چرا همه چیز فرو ریخته بود.....
پس آن همه شکوه و عظمت
آن همه روشنایی و درخشش طلا
کجا رفتند....

به جای صدای گنجشک ها حالا صدای جیر جیر خفاش ها به گوش می‌رسید
به جای ملودی باد .... صدای خوفناک و زوزه مانند باد طنین انداز بود
تنها حس ترس و وحشت بود ....

از جا برخاست ....
نگاهی به راهرو ها انداخت چرا حس میکرد چشمانی از انتهای هر راهرو نگاهش میکردند؟!
شاید به خاطر جو حاکم بود...

به پست سر چرخید و تازه آن موقع بود که متوجه آیینه شکسته روی دیوار شد ....
سمت آن شی کهنه قدم برداشت و مشغول نوازشش شد که حضور دو نفر را پشت سرش حس کرد....

صدای زوزه باد بیشتر شده بود و تنها نور موجود ، نور ماه بود که از سقف نیمه ریخته به داخل می‌تابید...
اراده کرد تا از آنچه در پشت سرش اتفاق می افتاد آگاه شود که ناگهان دو دست در دو طرف صورتش قرار گرفت و سرش را به سمت آیینه هدایت کرد....

چشمانش گرد شده بود و وحشت باعث رعشه اندامش شده بود .....
چه اتفاقی در حال وقوع بود؟!
نگاهش به آینه افتاد و توانست دو دست سیاه و کشیده که با پوست سفیدش در تضاد بود تشخیص دهد ....

دو دست کشیده دیگر از پهلو هایش رد شدند و اورا در آغوش گرفتند ....

حالا چهره آن دو نفر برایش نمایان شد ....
صورت‌هایی زشت با چشمانی سرخ ....
نمی‌دانست کی شروع به گریه و هق هق کرده بود....

تا خواست دهان باز کند و برای آزادی التماس کند پی برد که دهانش قفل شده ....
بهتر از این نمیشد.....

یکی از صورتها آرام آرام نزدیک شد و با صدای بمش زمزمه کرد :« *به جهنم خوش آمدی پسرم* »

صدای قهقهه دو موجود در صدای زوزه باد آویخته شد و این سرنوشت سیاه پسر بود که مانند آن دو شد ...

راهرویی دیگر به آن کاخ اضافه شد ....
دوباره همه چیز روشن شد و سه شکارچی منتظر طعمه بعدی ماندند .....
آنها باید هفت تن میشدند....

_________________

بچه ها نظرتون رو بهم بگین؟!
لاو یو 💙💜

"confrontation of love and hate"Where stories live. Discover now