Part.4

600 109 33
                                    


+نه ... پدر ... خواهش میکنم....نههههه

به سرعت سر جاش نشست. نفس نفس می زد و خیس عرق بود.

مادرش با شنیدن صدای فریادش به سرعت پیشش اومد و پسر لرزونشو در آغوش گرفت.

خیلی وقت بود که پسرش دیگه کابوس ندیده بود. آروم کمرشو نوازش کرد و پسر عزیزش رو بیشتر در آغوشش فشرد و گذاشت تا توی اون آرامش مطلق گریه کنه و آروم بشه.

کوک با حس آغوش گرم مادرش سرش رو روی شونه اش گذاشت و بیصدا اشک ریخت.
هیچوقت نتونسته بود مرگ پدرش رو فراموش کنه ، هیچوقت نتونسته بود صحنه نابود شدن زندگیشو فراموش کنه ..... قهرمان زندگیش جلوی چشم هاش کشته شد.

با یادآوری اون صحنه ها لرز خفیفی کرد و خودش رو بیشتر تو گرمای آغوش مادرش غرق کرد.




خیلی وقت بود که تو آغوش مادرش بود و سکوت سنگینی فضا رو در برگرفته بود، اما هیچکدوم اعتراضی نداشتن.....
صحنه مرگ پدرش صحنه ای بود که فقط پسر شاهدش بود .

+مادر من ...... من از مرگ خیلی می ترسم .... دردناکه....سخته.....خیلی سخته...

مادرش نمی دونست جواب پسرشو چی بده. بگه مرگ دردناک نیست؟!....در صورتیکه حتی تصور مرگ پسرش برای خودش قلبشو به درد می آورد.

واقعا جوابی نداشت که بهش بده، پس فقط سعی کرد با نوازش موهاش اون رو آروم کنه...

_دلت میخواد با هم شیرینی پای درست کنیم؟!!
مادرش با لبخند بهش گفت. شاید این کار باعث میشد تا حواس هر دو از اون خاطرات تلخ دور بشه..

+بریم...
پسر هم متقابلا به صورت مادرش لبخند زد و به سمت آشپزخونه راه افتادن.








**********






با دردی که توی پاش پیچید از خواب بیدار شد .

تمام بدنش درد می کرد اما به این دردهای همیشگی عادت داشت، درد جدید ، درد پاش بود. مثل اینکه عفونت کرده بود.

کاش میتونست برای تنها سوال زندگیش جوابی پیدا کنه«چرا خواهرش ازش متنفره؟!» یا بخواد بهتر مطرحش کنه«چرا با اینکه ازش بدش میاد هنوز پیش خودش نگهش داشته؟!!»

_جواب سوالت پیچیده است....

با ترس از جاش پرید و خودشو رو تخت بالا کشید.
با چشم های ترسیده کل اتاق رو برانداز کرد، اما کسی تو اتاق نبود.

در واقع چیزی که باعث میشد بیشتر بترسه این بود که سوالشو تو ذهنش از خودش پرسیده بود.
شاید توهم زده بود.« آره حتما توهم زدم»

_ نه توهم نیست....

+کی هستی؟!
با چشم های گرد شده از ترس و صدایی که از بهت و بغض می‌لرزید بلند فریاد زد .

متوجه نزدیک شدن جسمی که از گوشه اتاق به سمتش میومد شد. سریع چشمهاش رو بست و تو خودش جمع شد.

تمام بدنش از ترس می‌لرزید. دیگه دردهای بدنشو فراموش کرده بود. با گریه از اون جسم التماس میکرد که بهش نزدیک نشه.

با چشم های بسته هر چیزی که کنار دستش بود سمت جایی که حدس میزدم اون جسم از اونجا میاد پرتاب کرد.

دستش رو کنارش برد تا چیز دیگه ای پرت کنه که متوجه شد کنارش خالی شده. با عجز تو خودش جمع شد و منتظر عاقبت ترسناک خودش موند.

_ نمی خوای بهم نگاه کنی؟!.... انقدر زود من و فراموش کردی؟!

فراموش کردن؟! مگه اون کی بود که بخواد فراموشش کنه....

_ببخشید که مجبور شدیم اینجوری دوباره همدیگه رو ملاقات کنیم، ولی میشه دوباره بهم نگاه کنی؟!...
دیدار دوباره؟!....از چی حرف میزد؟!....حتی نمی دونست اون جسم چه موجودیتی داره، اونوقت اون حرف از دیدار دوباره میزد .

_ ته ته فقط یه بار دیگه با اون چشم های ارغوانیت بهم نگاه کن ... خواهش میکنم....



⁦❤️⁩💔⁦❤️⁩💔⁦❤️⁩


خب خب من اومممددددم 😝
نتونستم تا فردا صبر کنم.....‌😁
عیدتون مبارک😍💜💙

حدستون درباره اون شخص چیه ؟ کیه؟چه نسبتی داره؟👀

ووت و کامنت یادتون نره🥺

"confrontation of love and hate"Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon