Part.17

300 59 19
                                    


⁦⚠️⁩این پارت خیلی مهمههههه با دقت بخونید⁦⚠️⁩

**********

[فلش بک؛روز دیدار تهیونگ و جیمین]

_من...من....نمیفهمم یعنی چی؟!

جیمین آروم یه تخت نزدیک شد و سمت مخالف تهیونگ نشست.
تهیونگ آسیب دیده هنوز به چیزی که مقابلش میدید اعتماد نداشت ، کمی ترسیده خودشو عقب کشید که از چشم جیمین دور نموند.
لبخند مهربونی به ترس تهیونگ عزیزش زد و آروم شروع به توضیح دادن کرد.

+ته ته یادته چقدر راجع به عشق حرف میزدیم؟!
که یه روزی عاشق بشیم و زندگی شیرین خودمونو بسازیم....یادته؟!
اون روز که بهم گفتی اگه عشق واقعیتم پیدا کنی نمیتونی  با وجود این جهنم و ملکه اش بهش برسی...

هر دو دقیقا در یک زمان سیر می کردند....
زمانی که مثل دو دوست شاد به دور از چشم همه کس با هم خوش بودن و حرف میزدن ....

روزی که انقدر راجع به عشق حرف زده بودن تپش
قلبشون از دور شنیده میشد.....

روزی که به شدت نیازمند و منتظر عشق زندگیشون شده بودن....

غافل از عاشقانه دوستانه ای که بین خودشون بود.
غافل از عاشقانه ای که طناب دوستیشون و پاره کرد اما اون دوباره پیوند خورد.

تهیونگ لبخندی زد و سرش رو به معنی تایید تکون داد.

+ته ته اونروز یه داستان قدیمی برام تعریف کردی . گفتی که از مادرت شنیدی این افسانه خانوادگیه اما تمام وجود تو فریاد میزد واقعی بوده....

نگاه گنگش رو به جیمین داد . دردهاش انقدر زیاد بود که بهش اجازه تمرکز نده.
_م...من یادم نمیاد.

+پس بیا با هم مرورش کنیم ......

سال‌ها پیش ، سال هایی خیلی دور و پر از خرافات و اعتقادات ، مردی کشاورز زندگی میکرد که از تمامی دارایی های جهان کلبه ای چوبی کنار رودخونه داشت و یک زمین کشاورزی ناب کنار اون..‌‌‌‌...

صبح ها با آواز خروس بیدار می‌شد و کار میکرد و شبها با لالایی جیرجیرک ها به خواب می‌رفت.

روحیه لطیف مرد بین تمام کسانیکه توی اون روستا زندگی میکردند ، مشهور بود. طوریکه تمامی دختران اون روستا آرزوشون بود مردی به اخلاق و شخصیت اون نصیبشون بشه .... اما چشم های پسر تنها دنبال یک دختر بود ، دختری که فاصله اش با پسر تنها یک پل بود.
تنها ..... یک ..... پل

اون دختر دلیلی بود برای اینکه پسر صبح هاش رو با انرژی شروع کنه و شب ها با امیدواری به خواب بره.
تمام تلاشش و هدفش بر این بود برای رسیدن به معشوقه اش فاصله ای که اون پل بینشون انداخته بود پر کنه ....

روزها ، ماه ها و فصل ها گذشتند و بهار زیبا رسید....
دومین بهار عاشقی اما انگار آخرین بهار عاشقی هم بود.

"confrontation of love and hate"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora