Part.9

438 78 25
                                    


دو روز از اون اتفاق می‌گذشت اما حال مادرش بهتر که نشده بود ، بدتر هم شده بود .

تمام وجودش پر از ترس بود . هیچ دلیلی برای حال بد مادرش پیدا نمی‌کرد . اون روز کاملا حالش خوب بود اما چرا یک دفعه به این روز افتاده بود.

میخواست از مادرش بپرسه اما مطمئنا از یه جسم بیهوش نمیشد جوابی گرفت .

فقط می تونست لحظه ای هوشیار نگهش داره و بهش غذا بده ... همین!

شب ها با زمزمه های زیر لبی مادرش از خواب میپرید. سعی می‌کرد بفهمه چی میگه اما نمی تونست بشنوه فقط از لحنش به این پی برده بود که مادرش در حال التماس بود.

هر از گاهی چشم هاش رو باز میکرد یا از جا میپرید و قلب پر تپش جونگکوک رو امیدوار میکرد اما به ثانیه نمی کشید که از هوش می رفت .

دیگه نتونست طاقت بیاره و از اتاق بیرون اومد . دو تابلویی که اخیرا کشیده بود رو به خونه آورده بود خیلی دلش میخواست تا مادرش حالش خوب بود و تحسینش میکرد .

بغض بدی به گلوش چنگ انداخته بود اما باید جلوشو می‌گرفت . اون و مادرش فقط همدیگرو داشتن . نباید ضعیف میشد.

تابلوهاش تضاد زیادی با هم داشتن . یکی تیره و اون یکی روشن ، یکی پر از تنهایی و یکی سرشار از محبت ، یکی کابوس و یکی رویا

اولش نمی‌خواست به کابوسی که دیده بود اهمیت بده اما تکرار هر شبش بهش فهموند که قضیه ورای یک کابوسه و مخصوصا اینکه همه اونها مربوط به یک شخص بود.

**********

دردهاش تموم شده بود مثل همیشه اما این تنبیه ادامه داشت .

طی این دو روز هیچی نخورده بود . به دستور ملکه اون جهنم فقط طی این مدت چهار لیوان آب و دو قرص نون خورده بود .

تنبیه سنگینی که پشت سر گذاشته بود ضعیفش کرده بود و این گشنگی ها و تشنگی ها تشدیدش میکرد .
حال جیمین بهتر شده بود اما ضعف خفیفی به خاطر حال تهیونگ داشت.

_ته ته من متاسفم .... واقعا متاسفم ..... من برای کمک به تو اینجام ولی هیچ کاری از دستم بر نمیاد ..... متاسفم

نگاه تهیونگ به سمت جیمین چرخید . چرا اون متاسف بود .

مگه به خاطر خودش و لجبازیش با خواهرش نبود که ماریا رو به این روز انداخته بود ؟؟!

+داری بهم سرکوفت میزنی؟ یا داری تحقیرم میکنی؟
نگاه متعجب جیمین با لحن سردش بالا اومد و به نگاهش گره خورد .

بغض داشت ولی ادامه داد ، ضعف داشت اما میخواست لااقل سنگینی قلبش رو کم کنه پس ادامه داد :

+تو متاسفی؟!(پوزخند زد)تو به خاطر من ، به خاطر لجبازیای من زندگیتو از دادی متاسفی؟!(بغضش ترکید)بهم بگو پدرت به خاطر چی با اون گاری زیر گرفته شد و جونشو از دست داد؟
بهم بگو به خاطر چی بود مادرت از ناراحتی سکته کرد و مرد؟!(فریاد زد)بهم بگو .... بگو چرا خودت تو اون آتیش لعنتی سوختی ؟!
مگه همه اینا به خاطر من نبود ؟! به خاطر اینکه از خواهرم میترسیدی ، دوستی مو قبول نمیکردی ولی من احمق اصرار کردم و این بلا رو سرت آوردم ....
بازم میگی متاسفی؟! آرهههههه؟! بازم متاسفییییییی؟!

نفس نفس میزد.

سرش گیج می‌رفت.

نفهمیده بود کی و چطور خودش رو به جیمین رسونده بود و رو به روش ایستاده بود ، فقط وقتی که روی زمین افتاد متوجه موقعیتش شد .

گیجی رو‌ میشد از نگاه جیمین خوند .
توی ذهنش دنبال کلمات میگشت اما هیچی پیدا نمی‌کرد .
عاجز و درمونده بود . حتی برای دلداری لونا نمیتونست بغلش کنه .
حس نفرت از خودش ، از حرفش ، از اون ملکه شیطانی تو وجودش زیاد شد .

چشم هاش برگشت و سفیدیش به سیاهی مطلق تبدیل شد و بدنش شروع به لرزیدن کرد .

سرش رو انداخته بود پایین و بین دو دستش گرفته بود . متوجه مه غلیظ و سیاهی که اطرافشو در برگرفت شد و سرش رو بالا آورد . از چیزی که دید وحشت کرد و خودشو عقب کشید .
+ج....ج...‌جیمین ؟؟!

اما اون هیچی نمیشنید. دود سیاه تا کتفش بالا اومد ، روی هوا معلق شد و با سرعت از پنجره بیرون رفت و تهیونگ رو توی شک و ترس خودش تنها گذاشت .

**********

_اون پسر رو تعقیب کردی؟

×ب...بله

_کاری که گفتم انجام دادی؟

×امرتون تمام و کمال انجام شد .

پوزخند زد _خوبه


💔💔💔💔

سلام سلام

اومدم با پارت جدید 😍

یک نکته مهم میخواستم بگگگگم
من یه تشکر خیلی بزرگ به لیا اونی بدهکارم
چون اگه حمایتاش نبود من هیچوقت colh و آپ نمی‌کردم .... البته آپ که نمی‌کردم هیچ .... حتی انگیزه ای برای نوشتنشم نمی داشتم🥺

ممننننننننننننونننننننننننننننننن اووووووننننننی😭😍😍😍😍😍😍

lilighasemi1999💜

و اینکه تولد این جیگرم تبریک بگیییید 🥺💜💜🎇🎇😌

fatemeh_yuna8001💜💙

و دیگه مثل همیشه
لاو یووووو 💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙

"confrontation of love and hate"Where stories live. Discover now