از صبح که از خواب بلند شده بود احساس بیحوصلگی می کرد..اتفاق خاصی نیفتاده بود اما حتی وقتی سراغ باقیمانده کتاب مغازه خودکشی رفت تا ترجمه اش را انجام دهد به عمق بی حوصلگی اش پی برد و روی تخت دراز کشید..
شاید بخاطر هوا بود..حالا دیگر پاییز به معنای واقعی داشت در شهر جولان میداد و ان روز هم حسابی هوا ابری بود..شاید اگ دوست یا فامیلی داشت ک به دیدن آن ها میرفت وضع بهتر میشد اما جونگین از همان اوایل رفت و امد های کیونگسو را با تک و توک افراد خانواده اش قطع کرده بود...حتی بی اجازه جونگین کیونگسو حق بیرون رفتن از خانه راهم نداشت و باید هرجا که میرفت با بادیگارد ها یا خود جونگین میرفت!!
مشخصا جونگین در کنار هزاران مشکل دیگرش اندکی هم به پارانویا مبتلا بود..برای اینکه جونگین را به درمان های بالینی و دارویی دعوت کند تلاش زیادی کرده بود اما جونگن حتی در برابر درمان هم مقاوت می کرد... جونگین خود را تنبیه می کرد و این چیزی بود که کیونگسو بخوبی از رفتار جونگین متوجه میشد..جونگین درست مثل پدری که فرزنش خطایی مرتکب شده خود را تنبیه می کرد اما چرا؟
اولین چیزی که درباره ی آن فک کرده بود خانواده ی جونگین بود..طبق چیزهایی که در اینترنت دیده بود اغلب مشکلات در رابطه جنسی به دوران کودکی مربوط اند اما جونگین هیچ اطلاعات روشنی در باره ی کودکی اش نمیداد...
^فلش بک^
روی تخت هتل پنج ستاره دراز کشیده بود و با گوشی اش بازی می کرد..جونگین برای سفارش غذا از اتاق بیرون رفته بود!!
قرار بود برای دیدن پدرش به آمریکا بیاید و از آنجایی که تنها گذاشتن کیونگسو کار محالی بنظر میرسید این سفر را دوتایی انجام داده بودند..
تابه حال پدر جونگین را ندیده بود..نه در شرکت نه در این یک سالی که با جونگین وارد رابطه شده بود!
درست مثل فیلم های جنایی و رمز آلود.جونگین همیشه پدر و خانواده ای که نمی دانست وجود دارند یا نه را پنهان می کرد..و کیونگسوهم به شدت علاقه مند بود تا برای پیدا کردن کلید اصلی درمان جونگین راز این همه پنهان کاری را بفهمد!!
با ورود جونگین گوشی را زیر بالش گذاشت و توجهش را به جونگین داد..مطمعنا اگر در حضور او با گوشی اش بازی می کرد به زودی آن هم ازش گرفته میشد..
_یه ربعه غذارو میارن بالا..
+باشه خوبه..
..
..
+جونگین؟
_جانم؟
+میشه.......بگی پدرت بیاد اینجا؟ من تاحالا ندیدمش دوست دارم ببینم چجوریه
_متاسفم کیونگسو..نمیشه.بعدم..یعنی چی چجوریه؟ مثل همه ی ادما...مثل بقیه است
+جونگین خودتم میدونی من حرف عجیبی نزدم..تو دوست پسرمی و من حق دارم خانوادتو ببینم..چرا انقدر از من پنهانشون می کنی؟نکنه از وجود من خجالت می کشی؟
YOU ARE READING
🔲 Lies In The Dark🔲
Fanfiction❌❌❌❌❌❌❌❌هشدار:اپ این فیک تا مرداد ماه سال 1400متوقف میشه..اگه نمی خواید داستان نصفه بخونید لطفا داستان رو شروع نکنید❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌ "بهم میگی هرزه..میگی وقتی درد میکشم زیبا میشم.باور کنم که دوسم داری؟" ~اره دوست دارم..انقدر که اگه بری میمیرم~"منم فک می...