Chapter 1: Stop

17.6K 2K 759
                                    


ماشین رو جلوی در بیمارستان پارک کرد و با انگشت هاش روی فرمون ضرب آهنگی که از رادیو پخش میشد رو دنبال کرد، هوا ابری و گرفته بود و نمیدونست اخم های روی پیشونیش هم به همین دلیله یا دیگه همیشگی شده بودن.

با باز شدن در ماشین بدون اینکه نگاهی به فردی که کنارش نشسته بود بیندازه راهنمای سمت چپ رو زد و با احتیاط از کنار جدول وارد خیابون اصلی شد، صدای حرکات دستش رو روی لباسش میشنید، انگار داشت نم نم های بارونی که روی سرشونه هاش ریخته بود رو پاک میکرد، هر زوج دیگه ای جای اون دو سوار ماشین بودن قطعا جای این سکوت مشغول سوال پرسیدن راجع به این بودن که روزشون رو چطور سپری کردن اما اون دو خیلی وقت بود که این سکوت رو ترجیح میدادند.

جونگکوک آفتاب گیر بالای سرش رو پایین آورد و موهاش که کمی خیس شده بودن رو مرتب کرد و چند ثانیه ای به چشم های خسته اش نگاه کرد، آهی کشید و خم شد و در داشبرد رو باز کرد تا مدراکشون رو آماده کنه، پوشه ای رو بیرون کشید و با زانوش دوباره در داشبرد رو بست و برگه ای که میون پوشه بود بیرون کشید و برای چندمین بار از وقتی که اون کاغذ به دستشون رسیده بود به جمله ی اولش نگاه کرد.

"درخواست طلاق"

برگه رو دوباره داخل پوشه گذاشت و بعد از چک کردن کلی مدارک توی سکوت از شیشه به بیرون نگاه کرد، شیشه بخار کرده بود و قطرات بارون خیلی بهش اجازه نمیداد تا دید واضحی از بیرون داشته باشه و همین باعث شد تا به فکر فرو بره، به این که چقدر قرار بود این پروسه ی طلاق طول بکشه؟ از تصمیمش مطمئن بود؟ البته این تصمیم جفتشون بود... وقتی به این نتیجه رسیده بودن پس چرا باید تردید میکرد؟ برای چی باید این ازدواج رو نگه میداشت؟

- من با یکی از دوستای وکیلم صحبت کردم گفت این جلسات مشاوره خیلی مهم نیست اکثرا تهش مجوز طلاق رو صادر میکنن!

با شنیدن صدای تهیونگ سرش رو برگردوند و چند ثانیه ای بهش خیره موند و بعد گفت:

- تا پارسال اصلا این جلسات وجود نداشت! شانس منو توعه؟

تهیونگ که از موندن پشت چراغ قرمز کلافه شده بود همونطور که به بیرون نگاه میکرد جواب داد:

- آمار طلاق توی اروپا بالا رفته... متاسفانه ماهم شهروندشون به حساب میایم!

زندگیشون کی انقدر سرد شده بود که برای زودتر جدا شدن از همدیگه لحظه شماری میکردن؟ خودشون هم نمیدونستن از کی به این روز افتاده بودن که به حضور همدیگه اهمیتی نمیدادن!

جونگکوک طبق عادت همیشگیش دستش رو به سمت جا لیوانی ماشین برد و کاپ قهوه اش رو برداشت و کمی مزه اش کرد، با طعم متفاوتی که احساس کرد با اخمی به مارک کافه ی روی لیوان نگاه کرد:

- چرا از اینجا خریدی؟

- اونجا بسته بود!

جونگکوک که حس میکرد قرار نیست اونروز خیلی بر وفق مرادش پیش بره با اخم های توی همش باز هم از قهوه اش سر کشید، اون عادت داشت که همیشه بعد از کار موکای مورد علاقه اش رو بخوره و البته همیشه تهیونگ بود که اون رو براش میخرید، میخرید چون عادت داشت.

Stop Rewind Play | Vkook | mini ficWhere stories live. Discover now