Chapter 4: Play 2

10.8K 1.7K 697
                                    

D-21
سنیورا خم شد و فنجون قهوه ای که بهش لب نزده بود رو جلو تر برد و گفت:

- قهوه ات یادت نره جوون!

جونگکوک دستی به موهاش کشید و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد، درسته اون هم الان اینجا و روبه روی سنیورا اسمیت نشسته بود، شاید تنها به خاطر اینکه اون هم میخواست برای نگه داشتن زندگیش تغییر کنه.

- تهیونگ خیلی تلاش میکنه؟ نه؟

با یادآوری کار های تهیونگ لبخندی زد و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد، با وجود اینکه اون ها هنوز هم سر خیلی چیز ها بحث و دعوا میکردن اما باز هم زندگیشون تغییر های زیادی کرده بود:

- خیلی زیاد! و خیلی هم تغییر کرده! شاید هم بشه گفت داره عادت های بدش رو ترک میکنه تا شبیه خود قبلیش بشه!

پیرزن لبخندی زد و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد؛ تلاش های این زوج برای زندگیشون واقعا ستودنی بود:

- خب چه چیزی باعث شده که بیای اینجا؟

جونگکوک لبش رو گزید و کمی با انگشت هاش بازی کرد، قطعا به خاطر فکر هایی که این چند روز به ذهنش خطور کرده بود و ترس بدی رو به جونش انداخته بود اون الان اینجا بود:

- با خودم گفتم... اگه فقط اون تلاش کنه! آخرش خسته میشه...

پیرزن با شنیدن این حرف آهی کشید و عینکش رو از روی چشم هاش برداشت و کمی رد عینکش روی بینیش رو ماساژ داد:

- درسته... اما بزار من یه سوالی ازت بپرسم... با توجه به دید من! کمی افسرده ای... نسبت به همسرت بیشتر شکسته و افسرده شدی... خودت حس میکنی به خاطر چیه؟ چه چیزی داره اذیتت میکنه؟

جونگکوک که هرروز به این موضوع فکر میکرد کمی با خودش کلنجار رفت و گفت:

- من به اصرار خانوادم... توی آزمون های استخدامی دولتی شرکت کرده بودم و خب الان هم کارمند یه بیمارستان دولتی ام... و هر روز بیشتر از قبل حالم از شغلم بهم میخوره!

سنیورا که انتظار چیزی شبیه به این رو داشت مدت زمان کوتاهی رو توی سکوت گذروند و گفت:

- خب الان هم خانواده ات توی زندگیت دخالت میکنن؟

جونگکوک تنها سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و سنیورا موهاش رو عقب داد:

- خب چرا فقط رهاش نمیکنی؟
جونگکوک خنده ی کوتاهی کرد و بعد نفس عمیقی کشید، کاش همه چیز به همین راحتی بود!

- میدونم کار ساده ای نیست! اما بهتر نیست الان بری سراغ چیزی که میخوای؟ دوست داری چه کاری انجام بدی؟

کاری که دوست داشت انجام بده؟ خیلی وقت بود که دیگه حتی حوصله ی فکر کردن به رویاهای قدیمیش رو نداشت، نمیدونست چند دقیقه با همین سوال توی افکارش فرو رفت اما سنیورا هم با صبر و حوصله منتظر موند تا اون سری به رویاهای قدیمیش بزنه:

Stop Rewind Play | Vkook | mini ficWhere stories live. Discover now