دوباره سرش رو عقب آورد و به چشم های جونگکوک که نمیتونست چیزی رو ازشون بخونه خیره موند:
- دلت برام تنگ نشده بود؟
جونگکوک نفس بریده ای کشید و بعد شونه های تهیونگ رو گرفت و کمی اون رو عقب تر آورد:
- دل خودت تنگ شده؟
تهیونگ بدون اینکه جوابش رو بده خم شد و لب پایینش رو به لب گرفت و آروم مکیدش، دستش رو به سمت لباسش برد و کمی تیشرتش رو بالا زد و آروم نوک انگشت های یخ زدش رو روی ماهیچه های شکمش کشید و همین کارش باعث شد تا جونگکوک بوسه ی آرومشون رو قطع کنه:
- میخواستی خاطره ی سکس توی کوپه ی قطارو وقتی بچمون هیجده سالش شد براش تعریف کنی! این یکی رو میزاری برای کی؟
تهیونگ خنده ای کرد، دست جونگکوک رو گرفت و بلندش کرد و دوباره بوسشون رو شروع کرد، جونگکوک هم روی دو زانوش نشست و دست هاش رو روی گردن تهیونگ کشید، تهیونگ واقعا انتظار نداشت اون قصد همراهی کردنش رو داشته باشه اما با قطع شدن بوسشون نفس نفس زنان سرش رو کنار گوش جونگکوک برد و دستش رو از زیر تیشرتش روی کمرش کشید.
- قبلا انقدر نفس نفس نمیزدی! داری پیر میشی سنیور؟
تهیونگ خنده ای کرد و سرش رو عقب آورد و دوباره بوسشون رو ادامه داد، جونگکوک چنگی به موهاش زد و سرش رو عقب آورد و خیلی نا واضح روی لب هاش زمزمه کرد:
- وقتی قرار میذاشتیم یه لیست درست کرده بودی... که دوست داری چه جاهایی باهم بخوابیم... اون لیسته کجاست؟
- چرا همیشه وسط این کارا پر حرف میشی؟
جونگکوک شونه ای بالا انداخت و دستش رو جلو برد و تیشرت نازک تهیونگ رو از تنش بیرون کشید:
- سندرم چرت و پرت گویی وسط سکس؟
تهیونگ باز هم خندید و کمر جونگکوک رو گرفت و به سمت خودش کشید، با وجود اینکه خیلی وقت بود باهم رابطه ای نداشتن اما قرار نبود اون لحظه بعد از این همه سال از چیزی خجالت بکشن، تهیونگ دوباره سرش رو جلو برد و بوسشون رو از سر گرفت، وقتی دوباره دستش به سمت تیشرت جونگکوک رفت اون دوباره سرش رو عقب کشید:
- سنگ کاغذ قیچی؟!
تهیونگ آهی کشید و دستش رو جلو آورد:
- فقط یک دورا!
جونگکوک سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و در حالی که به دست های جفتشون خیره بود گفت:
- سنگ ... کاغذ ... قیچی!
تهیونگ که قیچی آورده بود با دیدن دست جونگکوک پوزخندی زد و زیر چونه اش رو گرفت و همونطور که از فاصله ی کم به صورتش خیره بود زمزمه کرد:
- وقتی همیشه میبازی برای چی بازم اصرار میکنی؟
همیشه وقتی برای شستن ظرف ها و تمیز کردن خونه اینکارو میکردن تهیونگ میباخت اما نمیدونست چرا هیچوقت توی این مورد شانس باهاش یار نمیشد!
YOU ARE READING
Stop Rewind Play | Vkook | mini fic
Short Storyخلاصه: جونگکوک و تهیونگ با وجود اینکه پنج ساله باهم ازدواج کردن اما تصمیم گرفتن که از هم جدا بشن؛ ولی مجبورن برای طلاق گرفتن جلسات مشاوره ای رو بگذرونن و سنیورا اسمیت، مشاور پیری که به کمک اون دو اومده، سعی میکنه تا مشکلاتشون رو بهشون نشون بده💞 ژا...