Chapter 3: Play 1

11.4K 1.8K 676
                                    

D-1
پلک هاش رو باز کرد و دستش رو به سمت پاتختی دراز کرد و گوشیش رو برداشت، خمیازه ای کشید و در حالی که پلک هاش رو میمالید به ساعت نگاه کرد اما با دیدنش ترسیده پتو رو از روی خودش کنار زد و از روی تخت بلند شد.

اون که همیشه ساعتش رو هفت زنگ میذاشت اما چرا گوشیش داشت ساعت هفت و نیم زنگ میزد؟ سریع از تختش دل کند و به سمت سالن رفت، با حس بوی نون تست شده متعجب وارد آشپرخونه شد و به میز کوچکی که تهیونگ اون رو چیده بود نگاه کرد، چیز خاصی نبود اما تهیونگی که فقط یک لیوان شیر داغ و عسل رو به عنوان صبحانه اش قبول داشت الان روی نون های تست شده مربا زده بود و الان خبری ازش نبود...

سرش رو بلند کرد و نگاهی به اطراف خونه انداخت اما باز هم اون رو ندید! کجا بود؟

جلو تر رفت و با دیدن استیک نوت هایی که روی لیوانش بود پشت میز نشست و اولین استیکر رو برداشت رو روش رو خوند.

" روز اولمون:)
با یه صبحونه ی متفاوت شروعش کن!
آلارم گوشیتو تغییر دادم تا بیشتر بخوابی"

دستش رو روی سینه اش گذاشت و متعجب به صدای قلبش گوش داد، برای چی تند میزد؟ الان اون با این کار تحت تاثیر قرار گرفته بود؟ چرا داشت شبیه بچه ها رفتار میکرد؟ سر رو چند باری تکون داد تا شاید حس خواب آلودگیش بره و استیکر بعد رو برداشت و بهش نگاه کرد.

" امروز هوا بارونیه! برات جلوی در چتر گذاشتم. از اینکه نمیتونم برسونمت شرمندم ولی فکر کنم بهتر باشه امروز همه چیز متفاوت باشه"

باورش نمیشد که لبخندی روی لب هاش نشسته، دیروز وقتی همچین درخواستی ازش کرده بود اون هیچ ایده ای نداشت که میخواد چیکار کنه، اما الان که این تلاش هاش رو میدید چیزی توی دلش تکون خورده بود، کاغذ رو پایین آورد و به آخرین استیکر نگاه کرد و با لبخند متن روش رو خوند.

" مواظب خودت باش
میام دنبالت
beso beso"
(Kiss kiss - به زبان اسپانیایی)

لبخند از روی لب هاش محو نمیشد، نگاهی به جای خالی حلقه توی انگشتش انداخت، تا همین دیروز اون ها برگه های طلاق رو امضا کرده بودن اما، الان همه چیز متفاوت شده بود، باورش نمیشد که تهیونگ میخواد برای نگه داشتن این زندگی تلاش کنه، اما الان که اون داشت اینکارو میکرد خودش هم به فکر فرو رفته بود، شاید اون هم باید برای زنده نگه داشتن ازدواجشون تلاش میکرد.

.............

از ساختمون بیمارستان بیرون اومد اما با یادآوری اینکه چتر تهیونگ که صبح براش گذاشته بود رو جا گذاشته میخواست دوباره به داخل ساختمون برگرده که با دیدن تهیونگ سر جاش متوقف شد.

تهیونگ که یک دستش رو توی جیب پالتوی بلند قهوه ای رنگش کرده بود و با دست دیگه اش چتری رو گرفته بود با لبخندی به سمتش اومد و چترش رو بالای سرش گرفت:

Stop Rewind Play | Vkook | mini ficOnde histórias criam vida. Descubra agora