توي خيابون داشت راه ميرفت،بهار بود؛ بهار و پاييز رو خيلي دوست داشت و ديوونه بوي خاك بارون زده بود ...نفس عميق كشيد و اون عطر رو عميقا بلعيد و گذاشت خاطرات جاري بشن ....
تازه بارون بند اومده بوده مثل. دختر بچه هاي كوچيك توي خيابون ميدوييد
+جاموندي دراز؟؟ ديگه بايد به جا اوپا بهت بگم اجوشيي
-يا!! اون روي منو بالا نيارا _
+بالا بياد چي ميشه اجوشي ؟؟؟
-دستم بهت نرسه فقط
قهه زد و دوييد، چان خنديد وميدوييد انگار داشت يه زندگي رو توي رويا تجربه ميكرد ازپشت رسيد و گرفتش جيغ زد
+اييي ولم كن درد داره
-اجوشي كيه؟
+مستر دراز
-مستر دراز كيه
+تو
-هاييشش!!
تقلا ميكرد از بين دستاش بيرون بره ولي زور اون كجا چان كجا.. دم گوشش زمزمه كرد
_كجاي طبيعت ديدي اهو بتونه از چنگ پلنگ فرار كنه
+من فرق دارم
ريز خنديد ..
-چه فرقي
+هاييشش!! باشه تو بردي ميشه ولم كني!؟ استخونم خورد شدا!!
-نوچ
+چانييي
-يا!!! اينجوري صدا نكن
+دوست دارم به توچه اسم عشقمه
-باشه ولي به يه شرط چشماتو ببند دستتم بده من
یکم مکث کرد بعد چشاشو بست دستشو گرفت ، هميشه ميگفت از وقتي اومده كره نرسيده رود هان رو ببينه...حالا ميديد ...جايي كه هميشه قبل اومدن معجزش كنارش به ارامش ميرسيد، دستاشو برداشت
-حالا چشاتو باز كن خانوم كوچولو
باز كرد ،محو بود شايد غرق يا شايدم شوكه از شوق برگشت نيگاهش كرد از اون نگاه هايي كه چان عاشقش بود پريذ بغلش ،
+اين عاليه !!! خيلي خوبه ....ممنون مستر دراز
-بازم دراز؟؟ اين همه صفت خوب دارم تا كي دراز
+تا وقتي دوست دارم
-تا كي
برگشت تو چشاش نيگاهش كرد لبخند زد...
-تا ابد
حس ميكرد كه دنيا فقط توي اون لحظه هاست ، دلش نميخواست زمان بگذره ..اگه حتي خواب بود دلش نميخواست هيچ وقت از خواب بيدار شه.بلغش كرد اونم سرشو گذاشت رو سينه هاش و داشت از زيبا ترين نواي موسيقي جهان لذت ميبرد
-مرسي كه اومدي تو زندگيم
سرشو بلند كردچان، با همون ليخند مهربونش با اون برق چشماش داشت نيگاهش ميكرد
+مرسي از تو كه هستي ، هميشه همه جا دقيقا همون جا كه بايد يهو عين فرشته ها پيدا ميشي و همه چيزو درست ميكني چقدر خوبه كه دارمت سرشو پایین آوردو نگاهش کرد که نگاهشو دزديد وبا صدای گرفته گفت
+كاش هميشه داشته باشمت، كاش هيچي جدامون نكنه كاش...
-باورم نميشه گريه ميكني؟؟ خورشید خوبي؟؟؟
+ميترسم ، از اينكه اين خوشي هم مثل همشون يهو تموم شه يهو كابوس شه
-نميشه
اشكاش ريخت...
+قول بده تنهام نميذاري قول بده فراموشم نميكني چان اگه يه روز....يه روز گم شدم دنبالم بگرد رهام نكن ...من ...از ...تنهايي ... ميترسم...از بي تو بودن
نذاشت ادامه بده محكم بغلش كرد اونم سفت فشار ميداد ، واقعا ميترسيد..از ازدست دادن.
چشماشو باز كرد ،صداي اب رودخانه حالا ديگه اينجا هم ارومش نمي كرد؛حالا ميفهميد حال اون روز اونو
تصميم گرفت برگرده بايد هرجور شده پيداش مي كرد اون ازش خواسته بود پيداش كنه،داشت به راه هاي پيدا كردنش فك ميكرد كه يهو يه دختر كوچيك رو زير گذر پل ديد. تو اون بارون زير اون پل ...رفت جلو
-سلام خانوم كوچولو
سرشو بلند كرد...باورش نميشد مگه ميشه ، انگار روياهاش براي بچشون جلوش نشسته
+اوپا
صداش، صداي اون بود به همون قشنگي به همون ارومي ،با همون طنين دوست داشتني اگه نميديدش ،اگه فقط صداشو ميشنيد از ذوق ديدن دوباره زندگيش قطعا از هوش مي رفت .از صورتش معلوم بود كره اي نيست.ولي اخه اونجا تنها ؟!
-اينجا چي كار ميكني پري كوچولو ؟ بهت نمياد كره اي باشي!
با چشاي پرش جواب داد
-اوپا تورو خدا كمك من كره اي خوب ندارم كمك ادم بد هست
هم خندش گرفت هم بغض ...دستشو سمتش دراز كرد. بلندش كرد با كفش پاره كه نميشد راهش برد،اونم سرشو توي لباسش فرو كرد ...چقدر سرد بود .
_اسمت چيه؟
_سونيا
سونيا،انگار بعد مدت ها يه جاي امن پيدا كرده باشه به خواب رفت...