داشتم سعی میکردم کیمچی رو پیدا کنم که زمزمه تی وی اومد..ولی صدایی از خورشید نمی اومد...سر کشیدم بیرون دیدم زل زده به تی وی
-یا ! شروع شده خوب باید بگی و صدا رو...
پارک چانیول خواننده مشهور و عضو تیم اکسو وارد رابطه جدیدی در زندگیش شده! این خواننده شب گذشته در هتل(LAD Gangnam COEX Center) با دوست دختر جدید خود دیده شده و کل شب رو اونجا سپری کرده...چانیول که مدتی به خاطر اتمام رابطه ی قبلی خود در افسردگی شدید به سر می برد با عث نگرانی فن های خود شده بود اکنون در وضعیت خوبی به سر می بره این اتفاق رو به فنا و اکسو ال ها همچنین به خودش تبریک میگیم
این احمق داره چه غلطی می کنه...گوشی رو ورداشتم...بازم رد تماس...فاک یو پارک چانیول...به کیونگ زد زدم
+ همین الان بگو دقیقا توی اون روزه کوفتی چی گذشته وگرنه هم تورو هم اون عنترو میکشم!
برگشتم به صورت مات و رنگ پریده خورشید نگاه کردم
-خورشید..برگشته
+ چی؟! کجایی؟
-خونه
+ تا پنج مین دیگه اونجام
گوشی رو قطع کردم...خورشید هنوز مات به رو به روش خیره بود به دستاش نگاه کردم...کنترل توی دستای لرزونش به رقص در اومده بود...برگشتم سمت آشپزخونه یه لیوان اب برداشتم و رفتم جلوش نشستم
-خورشید...
برگشت نگاه کرد....مثله یه بچه که گم شده و نمیدونه چیکار کنه...لیوانه آبو دادم به دسته لرزونش...
-بیا یکم از این بخور آرومت میکنه
تمامه سعیشو کرد که دستاش نلرزه...یکم ازش خورد و گذاشتش رو میز برگشت نگام کرد ...یه نفس عمیق کشید ..
-میشه....یه خواهشی کنم؟!
+ حتما
-میشه بازم دونسگت باشم؟....میشه..بغلت کنم...لط..لطفا
دستامو باز کردم خوشو انداخت تو بغلم...توی بغلم میلرزید و بی صدا اشک میریخت... از خیس شدنه لباسم فهمیدم
+ تو همیشه دونگسنگمی جوجه!
هیچی نگفت ...گذاشتم یکم خودشو خالی کنه...صدای زنگ به صدا در اومد...کیونگی بود..از بغلم در اومد
-ممنون...خیلی...واقعا خیلی به این بغل نیاز داشتم
بلند شدم رفتم دروباز کردم..کیونگسو با اخمای در هم بدونه هیچ حرفی از کنارم رد شد رفت تو..سریع درو بستم خواستم قبل از هر اتفاقی ماجرا رو بگم تا دوباره خورشید زود قضاوت نشه که دیدم سر جاش خشک شد...نگاهشو دنبال کردم..خورشید با رنگ پریده و چشای قرمز زانوهاشو بغل کرده بود و مچاله گوشه مبل بود...از توی کشو یه مسکن برداشتم..رفتم جلوش قرص رو بهش دادم...بلندش کردم بردمش توی اتاقش رو تخت خوابوندمش توی تخش مچاله شد ...درو بستم و اومدم بیرون
-خیلی داغون بود...ولی آخه چرا...
+ دسته گله اون پسره ی احمقه..برای یه سوء تفاهم
-یعنی چی؟ چان میدونه خورشید برگشته؟!... من که هیچی نفهمیدم
+بشین تا بیام
رفتم قهوه سازو روشن کردم..دوتا قهوه درست کردم و روبه رو کیونگ نشستم ..همه ماجرا رو از اول تعریف کردم...با چشای باز نگاهم میکرد...قلپ آخر از لیوانشو خورد و اونو گذاشت رو میز خیره به فنجونش شد..
-نمیدونم چی بگم..انقدر پیچیده...انگار..انگار یکی همه رو برنامه ریزی کرده باشه!...
نگاهشو از فنجون گرفت و زل زد بهم...
-حالا میخوای چیکار کنی؟!
+ نمیدونم...واقعا گیج شدم...
سرمو با دستام گرفتم ...داتش منفجر میشد
+به نظرم.. چان رو بسپر به من...تو حواست به خورشید باشه...اون الان خیلی تنهاست و غریب..و مریض... اگه بلایی سرش بیاد چان تا ابد خوشو نمیبخشه...
منطقی بود..سری به نشونه موافقت تکون دادم ...کیونگم بلند شد..
-یادت نره امروز عصر تمرین داریم ..باید بیای
+ یادم هست یکم دیگه خورشید بیدار میشه منم بعدش راه میوفتم
من خوبم..
با شنیدنه صدا هردو سمت صدا برگشتیم....صورته رنگ پریده و چشمای بی حاله خورشید کنار لبخند بی جونی که سعی داشت بگه خوبه صاحب صدا بود...خدای من انگار که از جنگ برگشته باشه...چرا انقدر داغون؟!
-عا داشت یادم میرفت
کیونگ سمت خورشید رفت و یه دفتر کوچیک رو از توی کیف کمریش در آورد
-دیروز انگاری از دست چانیول افتاده بود توی حیاط کلیسا...اینو یه خانم به نگهبانی داده تا برسونه دستش...انگار دفترچه خاطراته توعه...بگیرش..شاید کمکی بهت بکنه
با چشمای براق از شوق و تشکر به کیونگ نگاه کرد و ازش تشکر کرد کیونگ دستشو رو بازوش کشید و با لبخند و صدای آرومش بهش گفت
-همه چیز درست میشه...عشقتون اونقدری قشنگ بود که لیاقت اتفاقای خوب رو داره...اینم بدون تو مثل معجره توی زندگی چانیول بودی...اینو مادرش بهم گفته بود
حرفای دیو از مسکنای من موثر تر بود...برگشت و رو به من گفت که بریم ...منم توصیه های لازمو کردم با دیو رفتیم..