S

10 2 0
                                    

یه هفته از ناپدید شدنه خورشید می گذشت...باورش نمیشد که مثل نسیمی توی بهار وزید و رفت. اصلا انگار یه خواب بود که توی بیداری دیده بود‍‍‍‍‍‍‍!مگه میشه یه آدم یهو پیدا شه و همون قدر یهو غیب بشه جوری که اصلا ردی ازش نباشه

کلافه بود خیلی اون به خودش قول داده بود پیداش کنه و چانیول رو از این برزخ بیرون بکشه و حالا عین ماهی از زیر دستش سر خورده بود. توی افکارش داشت با این اتفاق کلنجار میرفت که صدای ویبره گوشی برشگردوند به دنیای حال با فکر اینکه باز برای دیر کردن به تمرین قراره سرزنش بشه چشمشو به نوره صفحه دوخت که با دیدن شماره ناشناس اخماش رفت تو هم...بازم سسانگا! خواست پیامو نخونه پاک کنه و شماره رو بلاک که چشمش به کلمه اول خورد و دستش رو هوا خشک شد

*برای نجات جونم ازت ممنونم ...از اینکه غیببم زد هم متاسفم ...فکر کنم تو ذهنت کلی سوال باشه همونطور که تو ذهن من هست پس بیا حضوری برای سوالامون جواب پیدا کنیم...فردا یکشنبه است...بیا برای چانیول توی کلیسا دعا کنیم...لوکیشن آخرین چیزیه که میتونم بدم...تا فردا آنیونگ*

سریع شماره رو گرفت که با جمله مشترک مورد نظرخاموش می باشد گوشی رو قطع کرد و نزدیک بود بکوبه به دیوار که خودشو کنترل کرد...به لوکیشن نگاه کرد....کی تا صبح می خوابید حالا...خودشو توی تخت انداخت و زیر لب زمزمه کرد فردا..فردا..فردا

.

.

.

.

از اون روز حالا یه هفته میگذره عجیب شدن بکهیون...اه کاش میتونست بهش بگه اون روز توی جمعیت خورشید رو دیده بود کاش میتونست بپرسه اونم دید وقتی داشت میرفت بیرون یا نه...اصلا اون روز برای همین زنگ زده بود.اما از اون روز به بعد یا بکهیون نبود یا اگه بود ازش فرار میکرد یا اعصاب حرف زدن نداشت.....دروغ چرا میترسید بگه میترسید بگه و بعدش دست بسته ببرنش تیمارستان اونوقت دیگه نتونه دنبالش بگرده .سرشو گردوند و دفتر خاطرات خورشید و در آورد تا بخونه که در با شدت باز شد؛بکهیون سرگردون و رنگ پریده اومد تو و داشت خوابگاه رو وجب به وجب میگشت...

-بکهیون؟ چیزی شده؟ دنبال چی میگردی؟

انگار نه انگار که من داشتم باهاش حرف میزدم..!!!

-بکهیون..بیون بک باتوام

یهو پرید..مضطرب نگاه کرد!

-هان...چی...چیزی گفتی؟

+خوبی؟ دنبال چیزی میگردی؟ کل خوابگاه رو ریختی به هم!

-خو...اهمم...خوبم..دنباله..اسمش چی بود..ها کابل گوشیم میگردم!فکر کنم دیروز بعد تمرین اینجا جا گذاشتمش

با تعجب نگاهش کردم انقدر پرت تاحالا ندیده بودمش....اصلا کور شده بود! به زیر پاش اشاره کردم

Distance Where stories live. Discover now