S2

8 2 0
                                    

+ چانیول!...

همه چیز مثله کابوس بود ....مغزم ارور داده بود و لعنت بهش من هیچ حرف و حرکت درستی رو نمی تونستم انجام بدم

+چانی..اینجا..چی..چیکار میکنی

برگشت سمت من و عصبی خنده سر داد و گفت

-من اینجا چیکار میکنم؟؟ من!!....خدایا میگه من اینجا چیکار میکنم

یهو جدی با صدایی از عصبانیت دو رگه شده ادامه داد

-به نظرت اینو تو نباید جواب بدی؟؟؟!!!... اینکه تو اینجا با دوست دختر من که یه ساله غیبش زده داری چه غلطی میکنی؟!

مهلت نداد...سر برگردوند سمت اون...خورشید خشکش زده بود ...رنگش پریده بود

-و تو...میگفتی تدارکات بازگشت برات میدیدیم اینجوری خیلی بد شد که....

یهو دویید سمتش...

+چان لطفا اون طور که ...

-تو خفه شو!!!...حسابمو با تو بعدا تصویه میکنم عوضی...

حمله کرد سمتش بازوهاشو  گرفت ...محکم... و خورشید همچنان خشک شده بود..

-یه ساله ...نه یه سال و سه ماه... که من زندگی کردن رو فراموش کردم...تو چی ؟..چرا بعد یه سال تورو کنار نزدیک ترین کسم میبینم؟!چرا.... جلو نیومدی؟...حاضر بودم توهم باشه ...جنون باشه...ولی تویی که اون روز از دور دیدمت واقعی نباشه...

به آنی سرم گیج رفت...دیده بودش .....برگشتم ..خورشید که هیچ عکس العملی نشون نداده بود بعد از اون حرف سرشو بالا گرفت و تو چشاش نگاه کرد

-چیه فکر کردی نمیبینمت .... یه ماهی تشنه ی آب بوی آبم حفظ میشه...چرا جلو نیومدی؟...چرا اینجایی....پیشه یه مرده دیگه...با یه ریخته دیگه ..اونم پنهونی....چرا؟....اون حرفات؟...اینکه...اینکه دیگه بهم حسی نداری...جدی نبود ..بود؟!

وقتی دیدم چانیول سرشو بالا گرفت که اشکاش نریزه قلبم به درد اومد...خورشید لب باز کرد که حرف بزنه ولی...

-باورم نمیشه.....چطور میتونی خاطراتمون ...اون روزای قشنگ رو فراموش کنی؟؟ همونا که من باهاش یه سال زندگی کردم ...با مرورش نفس کشیدم...به همین آسونی یادت رفت؟ چرا یه جوابی نمیدی؟! با توام خورشید ! حرف بزن لعنتی...

بمب....لبای خورشید دوخته شد ...ولی من هاله اشک رو توی چشاش دیدم....بعدم نزدیک شدنه صورته چانیول بهش...خواست ببوسش که صورتشو عقب کشید...چان ..شل شد..عقب عقب رفت.. اشکش رو دیدم که از روی گونه هاش به پایین سر خورد

-جوابمو..گرفتم...

نفس نمیکشیدم ...و فاک توش من هیچ غلطی نتونستم بکنم....حرکت دست خورشید که خواست تکیه گاهش کن هواسمو پیش خودش برد زل زده بودم به دستاش ....قطره های روی دستش...مطمعن بودم بارون نمیومد...خورشید داشت بی صدا اشک میریخت... نمیدونستم چیکار کنم...حمله دوباره چانیول بهش..

Distance Where stories live. Discover now