D5

10 2 0
                                    


فردا اون روز اماده وارد سالن تمرين شديم قرار بود همونجا ملاقات داشته باشيم. ميونگ شي وارد سالن شد و بعد از سلام ٨ تا دختر وارد سالن شدند ؛حاضرم قسم بخورم خودشه تقريبا اخري وايساده بود همه خودشونو معرفي كردن

نوبت به معرفي اون رسيد

+سلام من خورشید همتي هستم دانشجو ارشد نانو تكنولوژي ،از ديدار با همه شما بسيار خوشوقتم

اسمش خورشید بود و اين يعني چي؟؟...

بعد معرفي اونا ميونگ شي گفت كه اينا از بهترين هاي هر رشته هستن و قراره در اين پروژه تحقيقاتي حضور داشته باشن.

_خوب حالا هر كس از هر دو گروه يه شماره برميداره هر دو شماره يكسان پارتنر هم ميشن.

بعد برداشتن شماره ها هركس به كاغذش نيگاه كرد و شمارشو بلند اعلام ميكرد.نميدونم چرا كنجكاو و بي طاقت شده بودم وبه عنوان اولين نفر شماره ام رو خوندم

ته دلم دعا ميكردم خودش باشه بازم نميدونم چرا كه يهو صدايي اومد

_با خانم همتي هم گروه هستين

يه نگاه به هم كرديم ...يه ثانيه ، دو ثانيه معلوم نبود چقدر طول كشيد ولي طولاني بود .

+ بعدا بياين تا برنامه كاريتون رو بهتون بدم

با صداي ميونگ شي نگاهمون از هم جدا شد

قرار بود از اواخر اپريل شروع كنيم به برنامه توي دستم نگاه كردم ،شبيه همين برنامه هم دست اون بود كه اولش ايتم هاي اموزشي بود و بعد توي يه جدول كادر بندي شده چند روز با تاريخ و زمان و مكان و موضوع مشخص بود كه توي اون روزا دوربين براي فيلم برداري ميومد و چندين كات از ماجرا ميگرفت؛توي اون روزا گاها بعضي از اعضا ديگر هم بودن ومن هنوز ذهنم درگير نوشته ي بالاي برنامه بود، آموزش گيتار و رقص والس. هربار با خوندن اين كلمه عرق سردي روي پيشونيم مي شست رقص؟؟اين ديگه چجورشه ! زير چشمي نگاهش كردم اونم به برنامه نگاه ميكرد و باپاش ضرب گرفته بود،كلافه بود مثل من....بعد چند ثانيه يهو سمت برگه هجوم برد و با ديدن يه چيزي نفسي از روي ارامش كشيد.

كنجكاو به برگم نگاه كردم حدس ميزدم به جدول نيگاه ميكرد

برنامه مربوط به رقص اخرين كات فيلم برداري بود...ناخوداگاه پرسيدم

_گيتار دوست دارين؟

سرشو بلند كرد

+ها؟

_ساز گيتار !اخه اينجا نوشته اموزش ساز و اينو براساس..

+اهان بله! توي پرسشنامه ساز مورد علاقه رو گيتار زدم و اينكه...

_واينكه؟

+چيزه...ببينيد!من يكم سختمه رسمي حرف زدن....يعني خوب هنوز با قسمت رسمي صحبت كردنتون يكم مشكل دارم ...ميشه اگه مشكلي نيست ...راحت صحبت كنيم؟؟

_خوب حالا چرا دسته خودكارو كندي؟

متعجب نگاه كرد بعد به دستش نگاه كرد لباش اويزون شد

+اه باز شيكست!...هميشه با اين كنار در خودكار مشكل دارم هميشه ميشكونم ....

سرشوبلند كرد و نگاهمون گره خورد يهو زديم زيره خنده

.

.

.

وارد اتاق شد ،طبق عادت هميشگي اين يه سال اودوتويلت روي ميز رو برداشت و توي هوا زد ...به رسم دلتنگيش عميق بو كشيد تا اونجا كه تمام سلول هاي بدنش رو سيراب كنه خودشو رو تخت انداخت و بالشتتو بو كرد ؛به نظر اون هنوز بوي تنها خورشيد زندگيش رو ميداد.

توي حال خودش بود كه يهو صداي شكستن اومد چشماشو باز كرد سونيا لرزون داشت به ليواني كه از دستش افتاده بود و به هزار تيكه تبديل شده بود نگاه ميكرد.چشماشو ريز كرد ...اون....اون ليوان هديه خورشید بود!!!!؟؟؟؟؟

_يادم نمياد اجازه داده باشم برش داري

+من چيزه اب خواستم ليوان رو ميز فقط همين بود .دستم نرسيد

_ولي الان خوردش كردي

+ببخشيد

_با اين حرف اين ليوان درست نميشه

+عمدي نبود

صداش و يكم بلند كرد و گفت

_عمدي يا غير عمدي چيزي كه عزيز بود برام رو از بين بردييي

اشكاي سونيا ريخت چان بهو نيم خيز شد و سونيا از ترس يه قدم عقب برداش

_تكون نخور تا بيام جمش كنم

باسر تكون داد چان رفت توي هال و جارو به دست وارد اتاق شد..حس ميكرد يكم زياده روي كرده همينطور كه خم شد تا زير ميز رو تميز كنه چشمش به يه دفتر متوسط با گل هاي صورتي افتاد.برداشت...

من خوگرفتم

به نگاهت

به نواي اسمم از زبانت

به دلتنگي هايت

به نگراني هايت

به هرم نفس هايت

من به تو خو گرفتم

كاش خدا تورا ازمون من قرارندهد...

Distance Where stories live. Discover now