چمدونا رو بستم...خواهر ماریا با یه برگه اومد سمتم
-بیا اینم برگه انتقالیت...البته مثلا
+ممنون اونی...راستی از الکس خبری نیست؟
-نه آخرین بار دیروز قبل اون ماجرا زنگ زد و گفت خارج از کره است...یه مدت کار براش پیش اومده و نمیاد
+ عجیبه..بی خبر رفته و عجیب تر خبری نمیگیره..!!
-به نفع ما ! سریع باش تاکسی دمه در منتظره....میدونی کجا بری؟!
+آره اونی...برام پیامک فرستاده
-بی خبرم نذار من اینجا برات دعا میکنم و البته کمکی خواستی..
+ مثل همیشه کنارمی....ممنونم واسه همه چیز...راستی درخواستمو فرستادی؟!
-مطمعنی ...؟! شاید..
+ مطمعنم اونی...
لبخند زدم و بغلش کردم...چان راست میگفت حتی اگه یادم نیاد ...من ترکش کرده بودم..زیر قولم زده بودمو رفته بودم...من دروغگو بودم و این آدم لیاقت این لباسو نداره..
سوار ماشین شدم..گفته بود خودش به خاطر سسانگا نمیتونه بیاد پس آدرس و برام فرستاد..البته همراهه گوشی که گرفته بود...آدرس رو به راننده نشون دادم ...جلوی یه ساختمون بلند وایساد...خیلی شیک بود ...پیاده شدم اطراف چند تا دختر که صورت پوشونده بودن نشسته بودن...وارد لابی شدم که نگهبان جلومو گرفت و با عذر خواهی ازم کارت شناسی خواست ...من کارتی که الکس بهم داده بود نشون دادم که گفت کار جهلیه و فکر کرد من سسانگم...با بکهیون تماس گرفتم و خودش اومد دنبالم ....سوار آسانسور شدیم ...من خیلی ترسیدم ...شاید سخت باشه باورش ولی اینکه دونه دونه چیزایی که بهش اعتماد داشتن داشتن ازم گرفته میشدن منو میترسوند نکنه من آدمه بدی توی زندگیم بودم و این مجازات بدی هاست ....با فکر این سرم گیج رفت که دست به میله ی آسانسور گرفتم..
-خوبی؟!
+ من ..آدمه بدی بودم؟!
-اومو ! این از کجا اومد
خواستم چیزی بگم که در آسانسور باز شد
-رسیدیم...
چمدونمو گرفت و یکم جلو تر رفت ...منم پشتش بودم ...رفت داخل...خونه ی بزرگی بود...حداقل بزرگتر از اتاق کلیسا ...
-راحت باش شیشه های هال آیینه ای ان به داخل دید ندارن....
ولی من همچنان ترسیده بودم...اونقدری که وقتی نشستیم گریم گرفت
-اومو!! داری گریه میکنی؟
+ من آدمه بدی بودم..مطمعنم..اینم مجازاتمه..نباید به آدمه بدی مثل من کمک کنی ...نباید همه چیز اشتباهه
-اینکه آدمه بدی بودی یا نه رو نمیدونم...چون از گذشته ات خیلی خبر نداشتم...ولی اون دختری که من دیدم؛ خیلی معصوم بود...صاف و ساده مثل آب از اون مهم تری درسته تورو نمیشناختم ولی چانیول رو بیشتر از خودش میشناسم ...و میدونم کسی که اونو مجذوب خودش کرده بود آدمه بدی نمیتونه باشه..
اینو گفت و لبخند زد و دستما گرفت
-حالا اشکاتو پاک کن و بیا که قوانین خونه رو بهت بگم...اولیش اینجا کسی گریه نمیکنه دومیش...
و شروع کرد از خونه گفتن..اتاقا کجاست... سرویس ها اینکه چطور باسیستمه خونه کار کنم آشپزخونه ...کار با وسایل ...اینکه چه روزایی کیا ممکنه بیان خونه اش و من چیکار باید بکنم یا اگه وسیله خواستم چطور سفارش بدم...همش یه دو ساعتی طول داشت
-آخخ من که خسته شدم بیا بشین جوجه ...ببینم چی میخوری؟
+ جاجانگمیون
-یس...دونگسنگه منی
اینو گفت و رفت داخل آشپزخونه جاجانگا رو توی ماکرو ویو گذاشت وتوی یخچال دنبال کیمجی میگشت..
-راستی باید دنباله کارت شناسایی و وسایلت باشم به منیجر سپردم پیگیری کنه تاریخه تصادفت لازمه لطفا زودتر بهم برسون...عا راستی الان برنامه مورد علاقم شروع میشه میشه لطفا تی وی رو روشن کنی؟!
یهو سر کشید بیرون..
-بلدی که؟!
خندم گرفت با سر بله رو گفتم و تی وی رو روشن کردم...خواستم بپرسم کدوم کانال که صدای خبر نفسمو بند آورد...زل زده بودم به تلوزیون... چانیول بود...قفسه سینم میسوخت....