#3 HighSchool Sweet hearts

3.1K 343 26
                                    

همین که در خونه‌مون رو باز کردم با صورت جه‌بوم مواجه شدم.
مثل درخت جلوی خونمون سبز شده بود.
نگاهی بهش انداختم و گفتم: فرمایش؟
همونطور در سکوت نگاهم میکرد...
نگاهمو ازش گرفتم و خواستم از کنارش رد شم که دستم رو سفت گرفت و برگردوند طرف خودش.
با تعجب نگاهش کردم که گفت:

-از همین اول صبح بهت میگم! به نفعته که این بچه بازیهاتو تموم کنی چون من همیشه نمیتونم خودمو کنترل کنم!
ناخنمو رو دستش کشیدم و با حرص گفتم: تا حالا تو زندگیم انقدر نترسیده بودم

بعد حرفم پوزخندی زدم و از کنارش زد شدم.
تا سر خیابون من جلو می رفتم و اون پشت سرم بود.
از حق نگذریم پسر جذابی بود اما‌ اخلاقش سگ بود! سگ!

بعد تقریبا پنج دقیقه رسیدیم به ایستگاه اتوبوس؛ هندزفري رو توی گوشم انداختم و روی صندلی نشستم تا اتوبوس بیاد.
اون با اینکه صندلی ها همه خالی بودن به ایستادن اکتفا کرد.
ٍبخاطر شوک دیشب نتونسته بودم خوب بخوابم و یکم گیج میزدم پس سرم رو روی شیشه ایستگاه گذاشتم و چشمام رو بستم تا اتوبوس بیاد.
نمیدونم چقدر گذشته بود که چشمام رو باز کردم و با صحنه رد شدن اتوبوس از جلوی چشمم روبرو شدم.
با ترس از جا پریدم و به سرعت به سمت اتوبوس دویدم و داد زدم:
-آجوشی وایستا!
بالاخره اتوبوس ایستاد و رفتم داخل.
وقتی با پوزخند جه‌بوم مواجه شدم به حرصم یک تُنی اضافه شد...

پسره ی گراز میمُرد بیدارم کنه!

زنگ تفریح اول بود و تنها توي سالن ایستاد بودم و مشغول نگاه کردن به تابلوی اعلانات بودم که یهو چیزي به سمتم پرتاب شد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

زنگ تفریح اول بود و تنها توي سالن ایستاد بودم و مشغول نگاه کردن به تابلوی اعلانات بودم که یهو چیزي به سمتم پرتاب شد.
نگاهی بهش انداختم که زرده های تخم مرغ رو روی کُتم دیدم...با عصبانیت سرم رو بلند کردم که جه‌بوم رو دیدم که رو به جه‌هیون گفت: دیدی گفتم
خامه؟
و هردو زدن زیر خنده
نگاه گذرایی به پسرهایی که دورم داشتن با نگاهی تمسخر آمیز درموردم پچ پچ میکردن انداختم.

اوکی...
جناب جه‌بوم
خودت هشدار اما بهش عمل نمیکنی!

کتم رو آروم درآوردم و روی زمین سالن انداختمش.
با همون آرامش قبل از طوفانم به سمت سطل آشغال کنارم رفتم و نگاهی داخلش انداختم.
پر از آشغال بود اما خب...
به امتحانش می ارزید!
نفس عمیقی کشیدم.
و تو یه لحظه سطل رو برداشتم و چرخوندمش.
طوری ‌که آشغال ها به صورت هرکی که دورم بود پرت شد.

NEWTON'S LAW📎Where stories live. Discover now