#11 Heejin Story

1.8K 186 42
                                    

سرکلاس درس عملی نشسته بودم و مشغول تراشیدن مدادم و گوش دادن به حضور و غیاب معلم بودم که بعد گفتن اسم آخرین نفر از سرجاش بلند شد و گفت: خب...پروژه امروزتون کار با چوبه و ۳ ساعته!
همه بچه ها با شنیدن ۳ ساعت اعتراض کردن که معلم دستش رو بلند کرد و گفت: همینه که هست! این پروژه‌تون دو نفره‌ست و هرکس با اسم بعد خودش داخل دفتر حضور و غیاب کار میکنه! الان مجددا اسم هاتون رو میخونم که همراه همگروهیتون به کارگاه برید

کلافه دستی تو موهام انداختم و منتظر شدم اسمم رو بخونه.
خدا کنه با به آدم کم حرف و آروم هم گروه باشم چون امروز خیلی سرم درد میکنه و اصلا حوصله دعوا و بحث ندارم...

-لی جویون؟
به معلم نگاه کردم که ادامه داد: با لیم جه‌بوم همگروهی!
با تعجب به سمت جه‌بوم که پشت سر من ته کلاس نشسته بود برگشتم و بهش چشم دوختم.
چرا من تا الان دقت نکرده بودم اون دراکولا نفر بعد من تو دفتر حضور و غیابه؟

چرا من تا الان دقت نکرده بودم اون دراکولا نفر بعد من تو دفتر حضور و غیابه؟

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

-خواهشا امروز رو آدم باش و باهام دهن به دهن نشو

در حالی که داشتیم همراه وسایلمون داخل راهرو به سمت کارگاه میرفتیم در جوابم گفت: چته پریودی؟
عصبی به سمتش برگرشتم و گفتم: خیلی بی تربیتی! نخیر، سردرد دارم
بالاخره به کارگاه رسیدیم و وسایلمون رو روی میز گذاشتیم
کاغذ و مدادی برداشتم و خواستم طرح مورد نظرم رو بکشم که صداشو شنیدم: چی تو ذهن هنرمندته؟
بی توجه به متلکی که بارم کرد جواب دادم: یه خونه چوبی
به اطرافمون اشاره کرد و گفت: کارای کلاس های قبلی رو ببین! همش خونه‌ست! یکم نوآوری به خرج بده
کلافه نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: همین که دارم جناب عالی رو با این سردردم تحمل میکنم خودش ته نوآوریمه!

انگار اون برعکس من کاملا حالش خوب بود چون برخلاف تصورم چیزی نگفت و رفت روی صندلی نشست.
مداد رو روی میز گذاشتم و به سمت پنجره رفتم و خواستم بازش کنم که صدای یکی از دخترهارو حین دزدکی حرف زدن با تلفن شنیدم: مامان حالا نمیشه پینوکیو باشه؟
-.....
+من الان مدرسم بعدا هم نمیرسم برم اینو براش بخرم، اما اون عروسک پینوکیویی که دیروز دیدیم برای هدیه خیلی کیوت بود، مغازش هم نزدیک مدرسمونه
-.....

با لبخندی به سمت جه‌بوم که بیخیال پا روی پا انداخته بود و داشت با گوشی که سرکلاس ممنوع بود ورمیرفت رفتم و بهش گفتم: پاشو، یه ایده خوب به ذهنم رسید

NEWTON'S LAW📎Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang