چشماش سیاهی میرن روی دروازه¬ای بزرگی که رو به روشه، در غولپیکری که پر از نقش و نگارای عجیب و غریبه. خزه¬ی تازه¬ای که روش روییـده انگشتاشـو وسوسه می¬کنن بـرا لمس شدن. اولیـن بار نیست می¬بیندش؛ مطمئناً آخرین بارم نیست. حسی که زیر پوستش پیچیده که همینو می¬گه. نفس عمیقی می-کشه و یه قدم بهش نزدیک می¬شه. از پشت سرش یه صدایی مثل شکافته شدن هوا با یه چیز تیز به گوش می¬رسه. سر می¬چرخونه و با پرتوی نوری که مثل گلوله جلو میاد و یه دفعه می¬تابه روی قسمت بالایی دروازه حس غریبی بهش دست میده. نور مردمکاشو می¬کشه سمت کنده¬کاریای بالای در، روی فرشته¬هایی که شبیه¬شونو فقط تو کلیسا می¬شه ببینی. روی برجستگی¬های بدن لخت فرشته¬ها کمونه می¬کنه و دیدنشون بدون هیچ حریر یا گلی که نقاط حساس بدنشونـو پوشونده باشه، معذبش می¬کنـه. چشماش اما میخ کنده¬کاریاست، هر کاری می¬کنه نمی¬تونه نگاهشو ازشون بگیره. دو بار قبلیم که تا پشت این در اومده بود، همین حسو پیدا کرده بود. انگار یکی کنترل اعضای بدنشو ازش گرفته باشه، حس می-کنه ساعت¬هاست به فرشته¬های بالای در خیره شده. درست زمانی که از زل زدن بهشون خسته شده، چشمـاش بالأخره به حالت عادی برمی¬گردن. نگاهشو از اونا می¬گیره و به در می¬دوزه. زمزمه¬ی گنگی از پشتش به گوش می¬رسه. مثل یه ناله یا ترانه¬ی سوزناکی که یه نفر از فرط دلتنگی زیر لب زمزمه¬ش کنه. به اطراف در نگاه می¬کنه که توی سیاهی خالصی معلق به نظر می¬رسه. مثل دفعه¬های قبل هیچی به غیر از این دروازه وجود نداره؛ کناره¬های در، آسمون بالای سرش، زمین زیر پاش همه و همه سیاهن. نوری که از پشت سرش می¬تابه کم¬کم داره رنگ می¬بازه. صدای باز شدن در باعث می¬شه سر بچرخونه و به رو به رو نگاه کنه، به شکاف باریک لای دروازه که چند سانت بیشتر نیست. بوی خوشی توی هوا می¬پیچه. انقدر ملایم و دلپذیر که به عمرش تجربه نکرده. سیاهی وسط مردمکاش باز می¬شن و می¬افتن به گردی که مثل بخار داره آروم و بی¬صدا از لای در بیرون می¬زنه. پرتو نور خاموش می¬شه. در بیشتر باز می¬شه و گرد و غباری که ازش بیرون می¬زنه مثل طلا می¬درخشه. ذره¬های معلقی رقصانی که حتـی بدون نورم می¬درخشن، جلوتر میان و دورتـا دورشو می¬گیرن. براده¬های ریز طلا به صورت کوچیکش، مژه¬های کوتاهش و موهای صافش می¬شینن.
جی¬ایون چشم می¬بنده و خنکی مرطوب اون غبار عجیبو روی پوستش حس می-کنه. چشماش که باز می¬شن، یه رینگ نازک دور مردمکش به رنگ طلایـی در اومده. پاهـاش بی¬اختیـار جلو میرن، دستـش به در می¬شینه و هلش میده. پشت درم خبری جز سیاهی نیست. سرجاش می¬ایسته و به اطراف نگاه می¬کنه. یه چیزی نزدیکش می¬شه. جریان عجیبی دور تا دورش چرخ می¬زنه و مثل باد از بیخ گوشش می¬گذره. نفساش کم¬کم سنگین می¬شن. اون پرنده¬ی نامرئی هنوز داره بیخ گوشش بال می¬زنه. هر چی بیشتر حسش می¬کنه نفس کشیدن براش سختتر می¬شه. دستشو بالا میاره و گلوشو لمس می¬کنه. حسی مثل خفگی بهش فشار میاره، چشماش خارج از کنترلش به سمت بالا میرن و یه نور گلوله مانند دیگه¬رو می-بینه که به سرعت پایین میاد و روی یه تندیس می¬ریزه. روی یه مسجمه¬ی عجیب که نصف صورتش زیر پوشش شنل مانندش پنهونه. قدماش دوباره جلو می-کشنش. هر چی به تندیس نزدیکتر می¬شه نیروی گرانشی بیشتریو حس می¬کنه. کنار مجسمه یه چیزی مثل روح به ضرب از بدنش جدا می¬شه. به زحمت تعادلشو حفظ می¬کنه. صاف می¬ایسته و به تندیس نگاه می¬کنه. نیمرخ سنگی مجسمه حس به شدت آشنایی داره. مطمئنه قبلاً دیدتش. انگشتاشو با احتیاط روی صورت مجسمه می¬کشه و برا چند ثانیه¬ی کوتاه یه چیزی توی چشم چپ مجسمه می¬درخشه. با تعجب عقب می¬کشه و دوباره نگاش می¬کنه. چشماش پایینتر میره و می¬افته به گوشه¬ی لبای برجسته¬ی تندیس، از منبع نور صدایی بلند می¬شه و بعد گردی از طلا درست از وسط اون دایره که حالا شبیـه ماهـه، با ریزشی ملایـم پایین میاد و روی موهـا و سرشونه¬هاش می¬شینـه. چشماشو برمی¬گردونـه روی مجسمه و یکـه می¬خوره. صورتش زنده شده و با چشمای سردی نگاش می¬کنه. هول دستشو عقب می¬کشه و یه قدم ازش فاصله می¬گیره اما دوباره جلو کشیده می¬شه و درست توی چند سانتیش متوقف می¬شه. تندیس یه پوزخند کج می¬زنه و بدون اینکـه لباش تکونی بخورن صداش توی محیط طنین¬انداز می¬شه.
- تولدت مبارک عزیزم.
---------------
- حالا خوشگل بود؟
هانا پرسید، همکار و تنها دوست جی¬ایون توی یکی از بزرگترین بیمارستانـای شهر، جی¬ایون خم شده بود تا فنر تخت یکی از بیمارارو سرجاش بندازه، سوالشو شنید اما متوجه نشد. فنرو کشید به زور جا انداخت و بلند شد. هانا همون طوری که سرم مریضو تنظیم می¬کرد تکرار کرد: نگفتی خوشگل بود یا نه؟
جی¬ایون ابرو بالا داد: کی؟
- همون مسجمه¬هه که باهاش کیس رفتی دیگه.
جی¬ایون با چشمای درشت به مریض اشاره کرد. هانا با بی¬قیدی سر تکون داد: گوشاش سنگینه بابا.
بعدم برا اینکه حرفشو ثابت کنه بلند بلند صداش کرد: هارمونـــی؟ هارمونــی؟
جی¬ایون زود تختو درو زد، دست روی دهنش گذاشت و با حرص بهش توپید: چه خبرته؟ دکتر کیم الان میاد پدرمونو درمیاره.
هانا ابرو بالا داد و یه چیزایی زمزمه کرد که مبهم و غیرقابل فهم بود. جی¬ایون با مکث دستشو عقب کشید و پرسید: چی؟
- بابا می¬گم دکتر کیم که هلاک توئه، هر کاری بکنی بازم خبری از دعوا مرافعه نیست.
جی¬ایون دست به کمر زد و باز اوقاتش تلخ شد: همینو بگو... مرتکیه¬ی...
حرفش با تشر هانا نصف و نیمه موند، چون دکتر کیم وقتی داشت از راهرو می-گذشت خیلی اتفاقی متوجهشون شده بود و داشت می¬اومد تو، هانا با چشمای ستاره ¬بارون یه نگاهی به سرتا پای دکتر انداخت و زیرلب گفت: تنهاتون میزارم.
بعد لیست مریضارو دو دستی به سینه¬ش چسبوند، یه تعظیم برای خوش قیافه¬ترین دکتر بیمارستان کرد و با گفتن "روز به خیر دکتر" بیرون زد. دکتر کیم جلو اومد. جی¬ایون براش سر خم کرد و وقتی صاف ایستاد فاصله¬ی بینشون انقدر کم شده بود که اتیکت اسمش درست جلوی چشماش بود؛ "کیم جونگین"
با صداش نگاهشو بالاتر برد.
- تولدت مبارک عزیزم.
پلکی زد و نگاه دقیقی به صورتش انداخت. توی ذهنش ناخودآگاه قیافه¬ی جونگینو با نیمه¬ی صورت تندیسی که دیشب خوابشو دیده بود، مقایسه کرد و به شباهت عجیبی رسید. یه نفس عمیق کشید و صرفاً برا اینکه دوباره بهش پیله نکنه بی-حوصله تشکر کرد: ممنون.
قبل از اینکه برگرده ایستگاه پرستاری و به این فکر کنه که چرا باید همچین خواب مزخرفیو ببینه، بازوش اسیر انگشتای سفت جونگین شد. آروم نفسشو پس داد و نگاش کرد. دکتر ابرو بالا داد و حرفاشو توی یه جمله خلاصه کرد: نیم ساعت دیگه اتاقم باش.
بعد خم شد، بوسه¬ی کوچیکی روی گونه¬ش کاشت و بدون اینکه حتی به چشمای باز مریض مسنش نگاهی بندازه، از اتاق بیرون زد. جی¬ایون سر جاش ایستاد، چشماش چرخید و افتاد به صورت پیرزن، لباشو بهم فشار داد و گفت: هارمونی، شده کسی که ازش متنفریو ببوسی؟
پیرزن بی¬حرف نگاش کرد. جی¬ایون خیره شد به مسیری که جونگین چند ثانیه¬ی پیش رفته بود. این عوضی یکی از اونایی بود که حتی بدون بوسیدنشم ازش متنفر بود.
---------------
هانا همون طور که داشت پرونده¬ی یه مریضو تکمیل می¬کرد، سر بلند کرد و از جی¬ایونی که تازه داخل ایستگاه شده بود پرسید: چی می¬گفت دکتر کیم؟
جی¬ایون در یخچالو باز کرد و یه بطری آب بیرون کشید.
- گفت برم اتاقش.
هانا چشماشو درشت کرد و سرخوش سر جنبوند: آخرش یکی از این بیا اتاقماش کار دستت میده!
بعدم یه لبخند دندون¬نما زد تا قشنگ منظورشو رسونده باشه. جی¬ایون جلو رفت، روی یه صندلی دیگه نشست و چیزی نگفت. هانا یه تکونی به شاسی صندلی چرخدارش داد و سر خورد رفت پشت سرش، بیخ گوشش پرسید: برا هزارمین بار گفتی چرا از جونگین خوشت نمیاد؟
جی¬ایون زیرچشمی نگاش کرد: همین طوری، دلیل خاصی نداره.
هانا فکری کرد و گفت: شاید می¬خواد اولین نفری باشه که تولدتو بهت تبریک می¬گه.
جی¬ایون چند ثانیه¬ای روی صورتش مکث کرد و گفت: همین ده دقیقه¬ی پیش گفتم اولین تبریکمو از اون یـارو مجسمه¬هه گرفتم.
هانا صورتشو چین انداخت: همونی که بوسیدیش؟
جی¬ایون دندوناشو بهم فشار داد و غرید: آرومتر...!
هانا یکم خودشو جلو کشید. از روی پیشخون سرک کشید توی راهرو و وقتی مطمئن شد خبری از سرپرست پارک نیست، برگشت سر جاش و با ذوق پرسید: حالا نگفتی خوشگل بود یا نه؟
جی¬ایون دست از نوشتن کشید و صادقانه گفت: شبیه همین یارو دکتر کیم بود، ولی خوشگلتر.
هانا چشماشو تا جایی که جا داشت درشت کرد: زده به سرت، اصلاً مگه خوشگلتر از دکتر کیمم داریم؟
جی¬ایون دوباره مشغول نوشتن شد: همینو بگو.
- حالا بوسه¬ش چطوری بود؟
جی¬ایون نگاهی به ساعتش انداخت، پرونده¬ی زیر دستشو بست و چرخید به طرف هانا، ابرو بالا داد و اعتراف کرد: عجیب!
توی راهرو که داشت می¬رفت به طرف اتاق دکتر کیم بهش فکر کرد. به حس عجیبی که حتی تا چند ساعت بعد از بیدار شدنشم رو لباش جا خوش کرده بود. مثل تموم اتفاقای اون مثلاً خواب خودش نخواسته بود ببوسدش اما یه جاذبه¬ی عجیب باعث شده بود به سمت لباش کشیده بشه.
منشی دکتر کیم با دیدنش گوشیشو کنار گذاشت و بلند شد. جی¬ایون با تعجب نگاش کرد. وقتی دخترک بی¬خیال میزشو دور زد و به طرف در رفت بیشتر متعجب شد. معمولاً از این کارا نمی¬کرد. دختر درو باز کرد، کنار کشید و یه لبخند زشتم با اون دندونای سیم¬کشی شده زد. جی¬ایون جلو رفت و داخل اتاق شد. جونگین پشت میزش نبود. از گوشه¬ی چشم دید که در اتاق بسته شد اما قبل از هر حرکتی برای برگشتن دستای مردونه¬ای دور کمرش خزید و بهش یادآوری کرد که جایگاهش به عنوان یه پرستار چقدر توی این اتاق پایینه. نفس عمیقی کشید و به تابلوی روی میز نگاه کرد؛ "جراح قلب"
دندوناشو بهم فشار داد و برا هزارمین بار به این فکر کرد که چرا دوستش نداره؟ یه مرد دیگه باید چی داشته باشه تا قلبشو به تپش بندازه؟ لبای گرم جونگینو پشت لاله¬ی گوشش حس کرد. بدون هیچ اعلام رسمی¬ای حداقل دو سال بود که همه¬ی پرسنل بیمارستان متوجه¬ی این علاقه شده بودن اما هیچکس نمی¬فهمید چرا جی-ایون کششی به این مرد نداره؟ اکثریت فکر می¬کردن به خاطر محافظه کار بودنش مسائل شخصیو با کار قاطی نمی¬کنه، یه عده¬م در کمال دست و دلبازی بهش صفتایی مثل مغرور، بی¬عقل یا خودشیفته داده بودن. در هر حال این علاقه به نفعش بود، چون باعث می¬شد خیلیا به جز هانا بهش به چشم یه آدم متشخص که جایگاه خودشو می¬دونه نگاه کنن. فکرای توی مغزش با صدای جونگین، درجا خاموش شد.
- با یه شب به خصوص چطوری؟
ذهنش رفت سمت خواب دیشبش، آب دهنشو قورت داد و زیرلب جواب داد: نه.
دستای جونگین از روی کمرش بالا اومد، مکثی روی سینه¬ش کرد و در نهایت برش گردوند به طرف قیافه¬ی ترش کرده¬ی خودش. جی¬ایون بدون هیچ احساسی زل زد به صورت نسبتاً عصبیش و مثل همیشه منتظر توپ و ترکشاش موند. جونگین یه قدم نزدیکش شد، سر پایین آورد و آروم اما هشدار دهنده گفت: دیگه داری صبرمو تموم می¬کنی لی جی¬ایون، اینطوری پیش بری یه وقت به خودت میای می¬بینی جای تخت خوابم، رو تخت بیمارستان داری بهم میدی.
- از آدمی مثل تو انتظار دیگه¬ایم نمی¬شه داشت!
محتاطانه¬ترین جوابی که می¬تونست به زبون بیاره، هر چند همینم برای جونگین حکم سیلی¬رو داشت. به قدری اعصابشو تحریک کرد که هلش داد عقب، مجبورش کرد روی مبل بشینه و یقه¬شو تو مشتش گرفت. خیره تو چشمای لجبازش تهدید کرد: چیکار می¬تونی بکنی اگه همین الان اراده کنم مال من بشی؟
جی¬ایون زهرخند زد: می¬دونی فرق سی سالگی با بقیه¬ی سالای زندگی آدم چیه؟
دستاش با مکث بالا اومد و نشست روی دستای جونگین، همزمان که انگشتاشو از روی یقه¬ش پس زد، با انزجار غرید: فرقش اینه دیگه انقدر بچه نیستی که از هر چیزی بترسی!
جونگین پوزخند زد. جی¬ایون بلند شد اما با صدای جدی جونگین سر جاش میخکوب شد.
- می¬خوای تو اولین روز سی سالگیت بهت بفهمونم ترس یعنی چی؟
دستاش مشت شد. این آدم همیشه همین قدر دریده بود و نمی¬دونست یا زمان باعث شده بود خود واقعیشو نشون بده؟ اصلاً چی باعث شده بود به ناخودآگاهش راه پیدا کنه، وقتی حتی نمی¬تونست دو دقیقه تحملش کنه؟
جونگین آروم دست روی شونه¬ش گذاشت و نرمتر از قبل گفت: هنوزم دیر نشده، کافیه اشاره کنی تا از امشب تختمو باهات شریک بشم.
جی¬ایون سر چرخوند. چند ثانیه¬ای به چشمای هوسناکش زل زد و تصمیـم گرفت مثل خودش آروم زهـرشو بریزه. ابـرو بالا داد و بـا مطمئن¬ترین لحن دنیا گفت: درد داره آره؟ درد داره توی آینـه نگاه کنی و نقصی پیدا نکنی، همه تو این بیمارستان تا کمر برات خم بشن و منتظر اشاره باشن تا هر چی که می¬خوایو بهت بدن، همـه¬ی عالم و آدم به حکمت باشن الا اونی که می¬خوای؟
صورت جونگین توی هم رفت و حرصشو با یه بازدم عمیق پس داد. جی¬ایون با یه حرکت شونه¬شو عقب کشید، نگاهشو تو چشماش چرخوند و اضافه کرد: مگه خوابشو ببینی که با تو توی یه تخت باشم، خوابشو ببینی مثل تموم این سی و پنج سالی که بدون هیچ محدودیتی زندگی کردی، منم رو دستت بگیری ببری لای پر قویی که یه عمر توش خوابیدی به فاک بدی. این توهمای شیکو بریز دور دکتر، من تا تورو به لجن نکشم باهات نمی¬خوابم!
جمله¬ی آخرو فقط برای خالی کردن حرصش گفت. انتظار نداشت جدی گرفته بشه. ولی وقتی مچش اسیر دست جونگین شد و پرسید: از چی انقدر دلت پره؟
آرزو کرد کاش به زبونش نیاورده بود. یه نگاهی به سر تا پاش انداخت. حتی روپوش بیمارستانشم مارک بود. اگه می¬نشست پای صحبت باقی پرستارا تا تهشو درآورده بودن که چند هزار دلار آب خورده، فقط یه روپوش بیمارستان! خونسرد زل زد به چشماش و گفت: یه نگا به خودت بنداز مجسمه¬ی خوشبختی، شرط می-بندم یه وقتایی حتی خودتم به خودت حسودیت می¬شه اما من انگار به دنیا اومدم که از تو متنفر باشم. تو دنیایی که همه عاشقتن، وجودم زیادم غیرقابل تحمل نیست به شرطی که جون بکنی و برای یه بارم شده پا روی غرورت بزاری.
دست جونگین سر خورد کف دستش و انگشتاشو به طرز معناداری به بازی گرفت. جوابیو داد که حتی از بدترین انتظارات جی¬ایونم فراتر بود.
- اگه قرار بود از چیزی بگذرم با این لباس جلوت نمی¬ایستادم. من به هر چیزی که می¬خوام می¬رسم، مخصوصاً تو.
جی¬ایون با نفرت نگاش کرد. جونگین جلوتر اومد، لباشو چسبوند به لاله¬ی گوش دختر و آهسته زمزمه کرد: امشب مال منی... خیالتم راحت، تو اتاق خوابم به گا میدمت، لای همون پر قویی که ازش متنفری.
جی¬ایون خواست چیزی بگه اما چشمش افتاد به انعکاس صورت خودش روی شیشه¬ی کمد، یه حلقه¬ی طلایی برا چند ثانیه دور مردمکش درخشید و بعد درست مثل خوابش برای چند ثانیه کنترل حرفاشو از دست داد. لباش مطمئن و با طعنه زمزمه کردن: جرئت داری بهم دست بزن تا نتیجه¬شو ببینی!
در حالی که چشماش با بهت به لبای خودش دوخته شده بود، دوباره به حالت عادی برگشت. جونگین سر تکون داد: بهت نگفته بودم هر چی بیشتر لگد بندازی بیشتر ازت لذت می¬برم؟
با اینکه این تقریباً وقیحانه¬ترین حرفی بود که تو این سالا از زبون این آدم شنیده بود اما حال عجیبش نذاشت به جرو بحث اعصاب خرد کنشون ادامه بده. زود عقب کشید، یه نگاه ترسیده به صورت پوزخنددار جونگین انداخت و بی¬معطلی از اتاق بیرون زد. کل راه ایستگاه پرستاریو دوید و به محض اینکه پاش به استیشن رسید، دنبال آینه گشت. کیف آرایششو از توی کشو بیرون کشید خالی کرد روی میز، اولین شی آینه¬دارو برداشت و یه نگاهی به چشماش انداخت. عادی بودن، مثل همیشه!
با انگشت پوست زیر چشمشو کشید پایین و با دقت نگاه کرد. هیچ چیز غیرعادیی تو چشماش نبود. با صدای سرپرست پارک سر چرخوند.
- مشکلی پیش اومده پرستار لی؟
هانا یه نگاه به سرپرست انداخت. نامحسوس خودشو عقب کشید و لب زد: چته؟
جی¬ایون یه نگاهی به پنکک توی دستش انداخت و گفت: عا... یه دفعه حس کردم به میکاپ احتیاج دارم.
هانا ابرو بالا داد و سرپرست پارک با دهن باز نگاش کرد. یکم که قضیه¬رو توی مغزش حلاجی کرد، اشاره¬ای به پنکک زد و گفت: ولی زن من همیشه اینارو به صورتش می¬زنه!
هانا با یه ایده¬ی احمقانه به دادش رسید: نه می¬دونید چیه سرپرست، این یه مدل جدیده برا شفافیت و درخشندگی چشم، تازه اومده بازار.
سرپرست اخماشو توی هم کشید و هر چی به مغزش فشار آورد درک نکرد همچین محصولیم وجود داشته باشه. در نهایت با کلی غرغر که این چیزا ممکنه کورتون کنه به بخش برگشت. هانا صبر کرد به اندازه¬ی کافی دور بشه بعد سر چرخوند طرف جی¬ایون و با سلول به سلول وجودش پرسید: هیچ معلوم هست چه مرگته؟!
جی¬ایون اما هنوز داشت دنبال چیزی توی چشماش می¬گشت. تا چند ساعت بعدم که برای نهار به سلف بیمارستان برن دست از چک کردن مداوم چشماش برنمی-داشت. حتی سر نهارم داشت توی آینه¬ی باریک و تزئینی ستون سلف چشماشو چک می¬کرد، که هانا سینی غذای مشترکشونو کوبید روی میز و با حرص یه صندلیو عقب کشید.
- دست از سر چشمات برمی¬داری یا خودم کورشون کنم؟
جی¬ایون صاف سر جاش نشست و برا چند صدمین بار تکرار کرد: عجیبه!
هانا انگشت اشاره¬شو تو گوشش چرخوند و پرسید: نگفتی دکتر کیم چیکارت داشت؟
جی¬ایون بی¬حوصله نگاش کرد. هانا گازی که به ساندویچش زده بودو جویید و با دهن پر سر تکون داد. جی¬ایون دستی به گردنش کشید و آروم جواب داد: می¬خواد به فاکم بده.
چشمای هانا گرد شد. جی¬ایون که خونسرد اضافه کرد: همین امشب.
غذا پرید توی گلوش، به سرفه افتاد و تقریباً تا مرز خفگی رفت. لیوان آبی که جی¬ایون براش ریختو یه نفس سر کشید و تا راه نفسش باز شد غرید: لعنت بهت، تو چی گفتی؟
جی¬ایون شونه بالا انداخت: چی می¬خواستی بگم؟ فحشش...
یه دفعه یاد حرفی که بی¬اختیار زده بود افتاد و قیافه¬ش تو هم رفت. هانا سر تکون داد: پس هدیه¬ی تولدش اینه؟ واوو...
نگاهی به صورت هنگ جی¬ایون انداخت و با حسادت اضافه کرد: موندم تو زندگی قبلیت چیکار کردی که همچین کراشی گیرت اومده...
بعد بدنشو روی صندلی شل کرد و با حسرت گفت: باید خیلی خوب باشه!
جی¬ایون بازم حرفی نزد. هانا خودشو جلو کشید و با انرژی گفت: از همین الان می¬تونم بهت قول بدم امسال سال شانسته، سنی که با همچین کادویی شروع بشه، ردخور نداره.
جی¬ایون از خیر به اشتراک گذاشتن بقیه¬ی اتفاقات عجیب امروز گذشت. نفسشو پس داد و غر زد: امسالم یه سال نحسیه مثل سالای قبل!
هانا صورتشو تو هم کشید و آروم گفت: می¬دونی مامانم چی می¬گه؟ می¬گه اگه تو سی سالگیم نتونی با کسی بخوابی دیگه تا آخر عمرت باید قید ازدواجو بزنی.
چشمای جی¬ایون بی¬اختیار چرخید و افتاد به جونگین که بغل میز منوباز بیمارستان داشت با رئیس بیمارستان و چند تا از دکترای دیگه می¬گفت و می-خندید. هانا رد نگاهشو زد و با ذوقی که حتی خودشم نمی¬دونست چه دلیلی داره پچ¬پچ کرد: از من می¬پرسی چشماتو ببند و بزار هر بلایی می¬خواد سرت بیاره.
بعد سر چرخوند و همزمان که با چشماش به یه نقطه¬ی بخصوص توی بدن جونگین اشاره داشت اضافه کرد: شاید نظرت عوض شد.
جی¬ایون بی¬حوصله دستشو سایه¬بون چشماش کرد و لب گزید. خودشم نمی¬فهمید چرا انقدر باهاش خصومت داره؟ جونگین خوددار نبود. از همون برخوردای اول متوجه شده بود یه جور خاصی نگاش می¬کنه ولی خب نمی¬تونست مثل بقیه تحسینش کنه یا حتی باهاش کنار بیاد. تقریباً با همه¬ی مردایی که به هر طریقی می¬خواستن بهش ابراز علاقه کنن همین رفتارو داشت. حتی دور از چشم همه به یه روانشناسم مراجعه کرده بود ببینه این حالتش عادیه یا نه ولی خب دکتر گفته بود احتمالاً به خاطر تلقینای مداومش در مورد بد بودن همه¬ی مردا دچار وسواس فکری شده. جی¬ایون ترسیده بود بگه توی تموم عمرش حتی یه مردم نبوده که ذره¬ای نظرشو جلب کنه. با دخترا مشکلی نداشت اما با مردا به طرز غیرارادی-ای بد بود.
با صدای هانا سر بلند کرد: بدجوری داره نگات می¬کنه.
صندلیشو عقب داد. ساندویچشو از توی سینی برداشت و با یه چشم غره¬ی بد به جونگین از سلف بیرون زد. همون طور که ساندویچشو گاز می¬زد به ایستگاه پرستاری برگشت. کل روزم از دست غرغرای هانا دیوونه شد. آخرای شیفتش بود که هانا گوشیشو گرفت جلوی چشمش و پرسید: چطوره؟
جی¬ایون با مکث نگاهشو از صورت دوستش که عجیب غیرقابل تحمل شده بود گرفت، داد به صفحه¬ی گوشی و بلافاصله چشماش درشت شد. هانا یکم نزدیکش شد و زمزمه کرد: سایت دوستمه می¬خوای سفارش بدم برات؟
جی¬ایون با حرص نگاهش کرد. هانا سر تکون داد و خیرخواهیشو تکمیل کرد: می¬تونم بگم با پیک برات بفرستن.
جی¬ایون دستشو کنار زد و غرید: بیخود دلتو صابون نزن، من بمیرمم زیر اون عوضی نمیرم.
هانا صاف ایستاد و غر زد: بس که خری!
با صدای سرپرست پارک هول گوشیشو پشتش قایم کرد و سیخ ایستاد. سرپرست آهی کشید و مثل همیشه نق زد: دارم می¬میرم از خستگی.
هانا با خودشیرینی گفت: می¬خواین براتون قهوه سفارش بدم؟
سرپرست پارک با رضایت سر تکون داد و جی¬ایون زیرلب زمزمه کرد: پری سفارشای اینترنتی!
هانا با اخم نگاش کرد. گوشیشو جلو صورتش گرفت، سایت سفارش لباس خوابو بست و برنامه سفارش قهوه¬رو باز کرد. باز جای شکرش باقی بود یه ساعت باقی مونده¬رو رفت رو حالت قهر و دیگه چیزی نگفت.
ساعت نُه، جی¬ایون بلند شد و وسایلشو جمع و جور کرد. هانا زیر چشمی نگاش کرد. جی¬ایون روپوششو از تن کند و بافت سبک بهاره¬شو روی تاپ نخیش پوشید. سر که چرخوند دید هانا بهش زل زده، بی¬حوصله گفت: به چی نگاه می-کنی؟
دوستش شونه بالا انداخت و حرف دلشو زد: کاش بدن تورو داشتم.
جی¬ایون کیفشو برداشت و گوشیشو داخلش گذاشت: منم شانس تورو.
هانا با گفتن"برو بابا" سر کارش برگشت. جی¬ایون لبخند زد. از ایستگاه که بیرون زد هانا پشت پیشخون دستاشو ضربدری روی سینه¬ش گذاشت و آروم لب زد: مقاومت نکن.
جی¬ایون چرخید و خسته به طرف آسانسور رفت. چشماشو دوخت به صورت خودش روی درای شیشه¬ای آسانسور و از اونجایی که تنها بود وسوسه شد دوباره چشماشو چک کنه.
داشت با دقت سفیدی زیر چشمشو نگاه می¬کرد که درای آسانسور باز شد و با جونگین رو به رو شد. زیرلب لعنتی به خودش فرستاد و دست از سر چشماش برداشت. جونگین داخل شد. پشت سرش ایستاد و نگاش کرد. جی¬ایون چند لحظه-ای معذب و بی¬حرکت ایستاد و درست ثانیه¬ای که آسانسور تو طبقه¬ی همکف ایستاد، بازوش گرفتـه شد. جونگین دکمه¬ی پارکینگو فشار داد و اعتنایی بـه چشم غره¬ی جی¬ایون نکرد. جی¬ایون خیره به صورت خودش روی در غرید: دستتو بکش.
جونگین که چیزی نگفت سر بالا گرفت و نگاش کرد. داشت فکر می¬کرد این آدم تقاص کدوم گناهشه که درای آسانسور باز شد. جونگین بازوشو همراه خودش کشید و پا توی پارکینگ گذاشتن.
- نمی¬خوام از دارو استفاده کنم، پس آدم باش و با پای خودت بیا.
جی¬ایون تقلا کرد از دستش خلاص بشه، جونگین مشتشو باز کرد و یه شیشه¬ی کوچیکو جلوی چشمش گرفت. جی¬ایون برچسبشو خوند و آهش بلند شد. یه جور مسکن قوی که در حالت عادی حداقل تا هشت ساعت بدنو فلج می¬کرد. بدیش اینجا بود که بی¬هوش نمی¬شدی اما کاریم نمی¬تونستی بکنی. جونگین شیشه¬رو توی جیبش برگردوند و جدی نگاش کرد. جی¬ایون نفس عمیقی کشید و زیر لب غرید: حالم ازت بهم می¬خوره.
جونگین سر تکون داد: منم عاشقتم عزیزم!
دوباره بازوشو گرفت و به طرف ماشین کشید. دزدگیرو زد و سوارش کرد. انقدر بهش بی¬اعتماد بود تو فاصله¬ای که ماشینو دور بزنه درارو قفل کرد. جی¬ایون با استرس سر جاش جا به جا شد و مغزش به جنب و جوش افتاد. اولین باری نبود که جونگین تهدیدش می¬کرد ولی اولین بار بود تا این حد پیش می¬رفتن. کنارش که جا گرفت، تکیه داد به در ماشین و نفس کشیدن براش سخت شد. صدای قفل شدن درای ماشین بند دلشو پاره کرد. جونگین نگاهی بهش انداخت. نزدیکش شد، کمربندشو جا انداخت و کمی موهاشو نوازش کرد. دستش تا پشت گردن دختر رفت و با یه فشار کوچیک سرشو برگردوند به طرف خودش: یه لب کوچولو به ددیت نمیدی عزیزم؟
جی¬ایون با نفرت نگاش کرد. جونگین دست آزادشو بالا آورد. مردمکای جی¬ایون افتاد به سرنگ توی دستش و بدنش یخ کرد. جونگین سر جلو آورد و از فاصله-شون کم کرد.
- کافیه لجبازیتو بزاری کنار تا بهترین شب زندگیتو برات بسازم.
گفت و لباشو مک زد. جی¬ایون دستاشو بهم فشرد و تموم زورشو زد که حرکت احمقانه¬ای نکنه. حتی یه میلی لیتر از اون داروی کوفیتم بس بود تا حداقل سه ساعت تبدیل به یه جنازه¬ی هشیار بشه. بی¬حرکتیش جونگینو وسوسه کرد بوسه¬شو طولانی¬تر کنه. پلکاشو محکم بهم فشرد و درد بدیو توی قفسه¬ی سینه¬ش حس کرد. می¬دونست نوازش روی موهاش و لبای حریصی که لباشو می¬خورن حتی شروع این دیوونگی بی¬حدو مرزم نیست اما با همینم حس می¬کرد وسط جهنمه. جونگین که خودشو جلوتر کشید و مک¬هاشو عمیقتر کرد، ناخودآگاه چشم باز کرد و رو پنجره¬ی پشت سرش برا دومین بار اون رینگ طلاییو توی چشماش دید. انقدر بهت زده شد که نفهمید جونگین کی عقب کشیده و داره با لبخند نگاش می¬کنه. آب دهنشو قورت داد و زمزمه کرد: چیزی تو چشمای من نمی¬بینی؟
جونگین مکث کوتاهی روی چشماش کرد و پرسید: چی باید ببینم؟
جی¬ایون گیج نگاش کرد، جونگین بوسه¬ی کوتاهی به لباش زد و گفت: شاید باورت نشه ولی تنها چیزی که تو چشمات می¬بینم لذته.
جی¬ایون با انزجار خودشو کنار کشید و زیرچشمی به سرنگی نگاه کرد که جونگین برگردوند داخل جیبش، چشماشو دوخت به شیشه¬ی پنجره و با نگرانی به تصویر محو خودش زل زد. چه مرگش شده بود؟ این توهما چی بودن دیگه؟ از کی تا حالا خواباش نشت پیدا کرده بودن تو زندگی واقعیش؟ با صدای جونگین نفسشو پس داد: اگه چیزی هست که دوست داری امتحانش کنی بگو، خجالت نکش.
جی¬ایون سر چرخوند به طرفش و آرزو کرد تموم اینا خواب باشه. البته که جونگین با همچین دُزی از شهوت تو خونش فقط و فقط شامل تبصره¬ی کابوس می¬شد!
- منظورم همین چیزاییه که توی سکس شاپا پیدا می¬شن. البته نمی¬خواد فکر بد بکنی، خودم برات کافیم ولی گفتم چون اولین بارمونه شاید دلت بخواد یه تم خاصو امتحان کنی.
جی¬ایون دستی به پیشونیش کشید و التماس صورتش کرد آبروداری کنه و سرخ نشه، روشو کامل برگردوند طرف پنجره و غرید: هنوزم فکر کردی می¬تونی با من بخوابی؟
جونگین با لبخند سر تکون داد: دیگه از فکر گذشته عزیزم یه ساعت دیگه توی بغلمی، همه چیزم تموم شده.
جی¬ایون چشماشو بست و صدای هانا توی مغزش پلی شد؛ مقاومت نکن.
چرا تو همچین لحظه¬ای باید به این جمله فکر می¬کرد؟ یکم سر جاش جا به جا شد. نگاهی به جونگین انداخت و سعی کرد فکری برا این وضعیت بکنه. مطمئناً پاش که به خونه¬ی جونگین می¬رسید دیگه نه اون برق عجیب و غریب توی چشماش و نه هیچ چیز دیگه¬ای تو دنیا نمی تونست از این دردسر خلاصش کنه. سکوتشو با سوال جونگین تموم کرد.
- چیه؟ چیزی می¬خوای؟
لباشو بهم سایید و با اینکه گفتنش اصلاً آسون نبود زمزمه کرد: دستبند.
با خودش فکر کرد بالأخره وراجیای هانا یه جا به دردش خورد اما جونگین که پوزخند زد، یه جورایی آمپر چسبوند.
- تو خونه یکی دارم.
با حرص نگاش کرد و هر کاری کرد نتونست جلوی زبونشو بگیره: چرا باید تو خونه¬ت دستبند داشته باشی؟
جونگین فرمون ماشینو چرخوند، داخل محله¬ی خودش شد و خونسرد جواب داد: برا موقعیتی مثل امشب.
جی¬ایون پوزخند زد و با دیدن خونه¬ش، حس کرد نه فقط خودش که تک تک گلبولای خونشم از این آدم و زندگی سطح بالاش متنفره. جونگین ریموت درو زد و تخته گاز تا ته پارکینگ ویلای سه طبقه¬ش رفت. سوئیچـو چرخوند. کمربندشو باز کرد و کامل به طرف جی¬ایون چرخید، وقتی دید حرکتی نمی¬کنه، پیشنهاد داد: می¬خوای خودم ببرمت بالا؟
جی¬ایون با حرص کمربندشو باز کرد و با همه¬ی خودداریش نتونست جلوی لرزش عصبی پاهاشو بگیره، سر تکون داد و گفت: می¬دونی می¬تونم ازت شکایت کنم؟
جونگین دست برد سمت مانیتور ماشین. روشنش کرد، رفت توی صندوق ضبط تماسا و آخرین تماسش با مادر جی¬ایونو پلی کرد.
- عا جونگینا تویی؟
ابرو بالا داد و مکالمه¬رو جلو برد، رو صدای خودش.
- اگه اشکالی نداره می¬خواستم جی¬ایون امشب خونه¬ی من باشه.
- چه اشکالی عزیزم، به هر حال که دیر یا زود قراره ازدواج کنید ولی حواست باشه جی¬ایون رو این مسائل حساسه، یکم باهاش مهربونی کنی خودش نرم می-شه.
جونگین سیستم صوتی¬رو خاموش کرد و با لبخند چشم دوخت به صورت عصبی دختر، نتونست از گفتن فکرش صرف نظر کنه: نگاش کن چقدر استرس داره...
دست زیر چونه¬ش گذاشت و صورتشو چرخوند طرف خودش، با لذت نگاش کرد.
- کی باورش می¬شه این دخترک هول سی سالش شده باشه؟ لعنتی تو دختر کوچولوی خودمی.
بعد صورتشو جلو کشید، یه گاز کوچیک از لباش گرفت و در سمت خودشو باز کرد و پیاده شد. تو فاصله¬ای که ماشینو دور زد تا درو براش باز کنه، جی¬ایون حس کرد یه بار دیگه¬م اون لبای خیس چسبناک رو لباش بشینن حتماً بالا میاره. جونگین درو براش باز کرد و دستشو جلو آورد. جی¬ایون اما با کیف کنارش زد و پیاده شد. با حال بدی به طرف در شیشه¬ای پارکینگ که به ورودی لوکس خونه راه داشت رفت. قدمای جونگین خیلی زود باهاش هماهنگ شد. جی¬ایون لب گزید و نفساش کند شد. ضعف بدی بود. هرچند ظاهرش نشون نمی¬داد ولی احتمالاً جونگین هیچ احتیاجی به اون مسکن پیدا نمی¬کرد، اینطوری پیش می¬رفت خودش از حال می¬رفت.
خونه کار یه معمار ایتالیایی بود. پر از راهروها، اتاقا و سالنای بی¬معنی بود. ظاهر به شدت شیکی داشت اما اگـه بـه لحاظ کاربری بهش نگاه می¬کردی نصفش بـه هیچ دردی نمی¬خورد. هرچند حالا و توی این موقعیت به خصوص فقط یه نقطه¬ش مهم بود؛ اتاق خواب!
جونگین دوست داشت خونه¬رو بهش نشون بده اما با خودش فکر کرد دفعه¬های بعدم می¬تونه این کارو بکنه. برا همین شونه¬هاشو گرفت و به سمت اتاق خواب طبقه¬ی بـالا هدایتش کرد. هیچی به انـدازه¬ی اینکه جی¬ایون لجباز و تخسش با پای خودش بیاد تو تختش براش دلپذیر نبود. انقدر هیجان زده بود که حتی متوجه نشد چند دقیقه¬ست رنگ از صورت دختر پریده و مدام داره نفسای عمیق می¬کشه.
جی¬ایون با هر قدم حس می¬کرد داره به مرگ نزدیک می¬شه. جونگین که در یه اتاقو براش باز کرد و هلش داد تو، انقدر حالش بد بود که نتونست فکری بکنه. بی¬اراده جلو رفت و وسط اتاق ایستاد. جونگین نگاهی بهش انداخت، کتشو از تن کند و کنار انداخت. پیرهنشو از توی شلوارش بیرون کشید و کمربندشم شل کرد. داشت می¬مرد که بدون هیچ مقدمه¬ای به اوج این شب فوق¬العاده برسه. نزدیک جی¬ایون شد. بند کیفشو با ملایمت از روی شونه¬ش پایین آورد و از شرش خلاص شد. با دقت و ظرافتی که انگار داره به یه بلور شکننده دست می¬زنه دستاشو روی بازوی جی¬ایون بالا برد و رسوند به یقه¬ش، لبه¬های ژاکتشو گرفت و با یه حرکت پایین کشید. نگاهشو به پوست روشن جی¬ایون دوخت و لباش بی¬اختیار رو سرشونه¬ی لختش نشست. چشماشو بست و تموم وجودش غرق مزه¬ی فوق العاده¬ی پوست دختر شد. جی¬ایون دستشو بالا آورد روی موهاش پرپشتش نشوند و سعی کرد از خودش جداش کنه. انرژی پس زدنشو نداشت، حتی نمی¬تونست لب باز کنه و بگه چقدر حالش بده، انگشتاش لای موهای جونگین فرو رفت و کلی به خودش فشار آورد تا تونست اون لبارو از سرشونه¬ش جدا کنه. جونگین گیج سر بالا آورد و تازه متوجه¬ی بی¬حالیش شد. قبل از اینکه جی¬ایون روی دستش از هوش بره، زیر بازوشو گرفت و بردش سمت تخت، با احتیاط روی تخت خوابوندش و موهاشو از رو صورتش پس زد. دست روی پیشونیش گذاشت، دمای بدنش عادی بود اما چشماش تقریباً داشت بسته می¬شد، سیلی کوچیکی به صورتش زد و صداش زد: جی¬ایونا؟ خوبی؟ چی شد؟
جی¬ایون با چشمای نیمه باز نگاش کرد و قبل از اینکه از حال بره سرشو به معنی نه تکون داد. جونگین با بهت نگاش کرد. سر جلو برد و به ریتم نفسای نامنظمش گوش داد. بعد مچ دستشو گرفت و نبضشو چک کرد. بلند شد و با استرس دنبال گوشیش گشت. باید از مادرش می¬پرسید مریضی خاصی داره یا نه!
نگاش به کتش افتاد. برش داشت و جیباشو چک کرد، یادش افتاد گوشیشو توی ماشین جا گذاشته، یه نگاهی به چشمای بسته¬ی جی¬ایون انداخت و با عجله از اتاق بیرون زد.
جی¬ایون کاملاً بی¬حرکت بود. به دلایل نامشخص و غیرمنتظره¬ای از هوش رفته بود. اتاق تا چند ثانیـه¬ی طولانی ساکت بود. شیشه¬ی یکـی از پنجره¬های بالکن داشت می¬لرزید اما تو نگاه اول نمی¬شد تشخیصی غیر از نسیمای تند شبونه داد.
جونگین گوشیشو از توی ماشین برداشت. یه نگاه کفری بهش انداخت و به محض اینکه اسکرینشو بالا داد، خشکش زد. نـه فقط جونگین، همه چیز فریز شد. آبی که از فواره¬های تزئینی توی حیاط پایین می¬ریخت، پرنده¬ای که روی دیوار بلند خونه¬ش نشسته بود و حتی پرده¬ی اتاق خوابش که یه ثانیه قبل از ایستادن زمان تو دست باد می¬رقصید. تنها چیزی که توی خونه و شایدم کل دنیا به حرکت دراومد در کشویی بالکن بود که کنار رفت و چکمه¬های بلند سیاهی پا به اتاق گذاشت. چند قدمی جلو اومد و بعد ایستاد. از کنار چکمه¬ها یه گربه¬¬ی سیاه جلو اومد و پرید روی تخت، چشمای به شدت آبیشو دوخت به صورت جی¬ایون و دم تکون داد. روی آینه¬ی قدی کمد، انعکاس یه نفر با شنل سیاه بلندی افتاد. مرد شنل پوش جلو اومد، کنار تخت ایستاد و به گربه نگاه کرد. گربه دست از تکون دادن دمش برداشت و ملتمسانـه بهش زل زد. مـرد نزدیک جی¬ایون شد، دست روی فکش گذاشت و صورتشو به طرز خشنی این طرف و اون طرف کرد. گربه یه ناله¬ی خفیف کرد و دوباره دم تکون داد. مرد غرید: خفه.
چشمای سیاهش برگشت روی صورت جی¬ایون و پوزخند زد: باز که همین صورتو انتخاب کردی عوضی کوچولو!پ.ن؛ میخواستم کلا بوکو حذف کنم ولی فقط به خاطر تموم کسایی که پیام میدادن و ادامهشو میخواستن دوباره پابلیشش میکنم.
پ.ن؛ اگه سایلنت ریدرید لطفا گورتونو از پیج من گم کنید. ترجیح میدم داستانم اصلا ویو نخوره.
YOU ARE READING
Demon
Fanfiction[کامل شده] - با یه خدای بد چطوری؟ ژانر؛ اسمات/ استریت/ سوپرنچرال خلاصه؛ وقتی مرز دنیای جنها و انسانها با یه عشق ممنوعه شکسته میشه؛ مردم جمع میشن تا برای جلوگیری از کشتار وحشیانه خودشون دختراشونو به جنها پیشکش کنن؛ آیو نامزد دوست داشتنی تمین...