پارت ۲

1.4K 289 38
                                    

___شک و تردید____

همیشه تصورات زیادی از اولین رابطه شون داشت، ولی هیچوقت فکرشو نمیکرد که اولین بارشون اینجا و توی این شرایط عجیب باشه؛برای همین با اعتراضی آرام گفت:
ییبو ...چی..چیکار میکنی؟!
صبر کن...اینجا ...الان؟!

اما با شنیدن صدای ییبو کنار گوشش تمام تصورات قبلیش بهم ریخت و ییبو با صدایی سرد و خشن که از ییبوی مهربون همیشگی بسیار دور بود ، اونو ساکت کرد:
هیییسسسسس!
امشب باهات خیلی کار دارم.




جان که از شنیدن این لحن سرد، پشتش یخ کرده بود با چشمایی گرد شده همچنان سعی داشت توی اون تاریکی از زیر دستای قوی و خشن ییبو خلاص بشه .



و ییبو با حرص غر زد:
اینقدر تکون نخوررر !
بگو ببینم امروز ظهر ...
با کی بودی؟!







جان با تعجب ماتش برد و بعد از چند لحظه جواب داد:
چی ...چی گفتی؟!
امروز ...
با کسی نبودم...
آهاااا ...آره ...
وقتی واسه نهار میرفتم رستوران یکی از دوستای دوران دانشگاهمو یهویی دیدم و با هم نهار خوردیم .
اما صبر کن ببینم ...تو از کجا فهمیدی؟!






و ییبو که هنوزم همونجور روش خیمه زده بود و پاهاشو دو طرف بدن جان گذاشته بود و با دستاش شونه هاشو محکم روی تخت نگه داشته بود، از بین
دندونای بهم فشرده اش غرید:
فکر کردی خبر دار نمیشم؟!





جان حالا وحشت کرده بود، مسلما این ییبوی همیشگی نبود ، کم کم به خودش اومد و سعی کرد لطیفتر حرف بزنه تا ییبو رو آروم کنه:
بووووو!
مگه چی شده ؟!
اتفاق خاصی نبود ...
برنامه ریزی شده هم نبود!
باور کن یهویی شد!

و ییبو دوباره غرید:
بسهههه!
و بعد دندوناشو توی شونه راست جان فرو کرد و گاز خشنی گرفت .

جان ترسیده و متعجب فریادی درد آلود کشید :
آخ ...یی...
ییبووووو...!
و سعی کرد بیشتر تقلا کنه تا از این وضعیت عجیب فرار کنه!






اما ییبو دیگه به حرفاش گوش نمیداد ، سرتاسر شونه و گردن جان رو با گازهای ریز دردناک مارک میکرد و به تقلاهای اون توجهی نداشت ، درحالیه همچنان زیر لب می غرید:
تو مال منییی!
مال منننن!

جان دیگه داشت عصبانی میشد ، انتظار همچین برخوردیو نداشت و نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه .





با یه حرکت ناگهانی پاشو بالا آورد و بین پاهای ییبو کوبید که باعث شد مثل برق زده ها از درد ناگهانی عقب بپره و جان فرصت پیدا کرد تا به یه طرف دیگه فرار کنه!
سمت در رفت و سعی کرد در رو باز کنه . توی تاریکی همزمان ،با دست دیگه اش کورمال کورمال دنبال کلید برق بود تا از این گیجی دربیاد .
و بعد چند ثانیه بالاخره دستش بهش خورد و
بی درنگ اتاق روشن شد!




love storyWhere stories live. Discover now