پارت ۹

1.2K 228 46
                                    

____تجاوز___


با فشار دستاش  بدن زخمی جان رو به لرزه انداخته بود و رحمی نمیکرد، با چرخوندن جان رو به شکم ، فریاد آه جان بلند تر شد ،میدونست که این یه تجاوز تمام عیار خواهد بود، با این وجود خسته تر از اون بودکه مقاومتی بکنه ، ساکت و پر از درد دراز کشیده بود و از زیر پلکش به ییبو نگاه میکرد که همچنان خشمگین بود، اما با دیدن چیزی که توی دست ییبو بود ،یهو تمام بدنش یخ کرد.

ییبو کمربندشو توی دستش گرفته بود و یه طرف اون رو دور مچش پیچیده بود و به تخت نزدیک می شد.

جان دیگه جونی توی تنش نمونده بود و مسلما تاب و تحمل این یکی رو نداشت ، با وحشت به ییبو نگاه کرد و وحشتزده خودشو روی تخت بالا کشید ، با نگاهی ملتمس به چشمهای ییبو نگاه کرد و صداش کرد: ییبو!



اما اولین ضربه ی شلاق وار کمربند کنار مچ پاش نشست ،گوشه ی تیز سگگش به پاش خورد و سوزشی دردناک توی استخوانش پیچید ، اوه خدایا ...کمکم کن!

با تمام توانی که داشت و با فکری که ناگهان به ذهنش رسید ، صداشو بچگانه کرد و با لرزشی که کاملا طبیعی و ناشی از ترس فراوانش بود،
گفت: بو گه !
بو گه ، کمکم کن!
من میترسم ...منو نزن ...من قول میدم پسر خوبی باشم ...منو نزن .



دستی که با خشونت تمام بالا رفته بود تا دومین ضربه ی کمربند رو روی تن لختش فرود بیاره ، حالا توی هوا خشک شده بود، صدایی توی گوشش می پیچید: لو گه ! لو گه! منو نزن ! لو گه ! من دوستت دارم .

و صدایی که توی گوشش اکو میشد: آخ ...آخ ...مامان ...مامان ..کمک...کمک!
لو گه ! تو گفتی منو نمیزنی؟! نه ...نه ...نکن ...کمک...کمک.




جان روی تخت خشکش زده بود و تغییر قیافه ی ییبو رو میدید ، دستشو که به آرامی پایین اومد و باز شد و کمربندی که به زمین افتاد ، جلوی پای جان روی زمین افتاد و سرشو بین دستاش گرفت، با لرزش شونه هاش ، و هق هق گریه هاش، جان فهمید همه چیز تموم شده ، جلو رفت و کنار ییبو نشست و سرشو به آرامی نوازش کرد.

+بو دی ..بو دی...من اینجام ..نگاهم کن.


ییبو سرشو بالا آورد و با دیدن چشمای اشکی جان اونو توی بغلش کشید و صدای گریه اش بلند تر شد :معذرت میخوام ...معذرت میخوام.

خدایا شکررر، تموم شده بود. جان نفس راحتی کشید و سر ییبو رو نوازش کرد و گردنشو بوسید.
چند دقیقه همونطور ساکت و بیحرکت توی بغل هم باقی موندند.

جان به آرامی شروع به صحبت کرد: باید این داستان رو حل و فصل میکردند و همه چیز رو توی ذهن خسته ی ییبو منظم میکردند ، وگرنه ممکن بود باز یه روزی مثل یه دمل چرکی سرباز کنه و دردناکتر از قبل باشه.

+ییبوووو ...من اصلا نفهمیدم که اون مرد پشت سرم میاد... واقعا نفهمیدم!

دستای ییبو مشت شد و با صورتی که کاملا در هم رفته بود ، لب زد:میدونم جان گه ...
میدونم...
متاسفم که نبودم و مراقبت نبودم ، من از دست خودم عصبانیم ، فکر میکردم دیگه بزرگ شدم، قوی شدم و دیگه همچین اتفاقی رو تجربه نخواهم کرد .
اما من یه احمق به تمام معنا هستم ، که حتی نتونستم از عشقم مراقبت کنم.

love storyWhere stories live. Discover now