پارت ۷

1K 235 48
                                    

____رام نشده____

با کمک همدیگه و با نیروی عشق ، روز بروز بهم نزدیکتر میشدند ، هرچند این ارتباط بیشتر مجازی بود، چون هر دوشون آدمهای بسیااار پر مشغله ای بودند و اکثر روزها تا دیر وقت کار میکردند.
اما بهم قول داده بودند  هر روز  حتما یه سلام و صبح بخیر تلفنی یا تصویری کوتاه داشته باشند و شبها اگه خیلی بی موقع و دیروقت نبود ، یه بوسه ی شب خیر تصویری داشته باشند .
اینطوری حس میکردند هر روز کنار هم هستند، چند ماهی به همین منوال گذشت ، خبر و اتفاق خاصی نبود ، بجز قرار های کاری و قرار های گاه و بیگاه  عاشقانه که به تناوب در منزل هر کدوم داشتند.
و شبهای پر شوری که حالا برای جان خواستنی ترین و درخشانترین لحظات بودند. هر چند هنوز هم سختی و درد لحظات ناخواسته ای که بهش تحمیل میشد ، گاهی این شیرینی رو به کامشون تلخ میکرد.
تا اینکه اون اتفاق بزرگ پیش اومد، جان برای سریال تاریخی جدیدی بعنوان نقش اول انتخاب شد، در واقع قرار نبود نقش اول باشه ، بخاطر یکی از نقشهای فرعی که یه نقش منفی بود تست داده بود ، اما در اولین جلسه ی مصاحبه ی حضوری ،کارگردان و نویسنده متفق القول بودند که نقش وی ووشیان کاملا مناسب شیائو جانه ...و چه فرصتی بهتر از این ...جان بیصبرانه منتظر بود ییبو رو برای   قرار آخر هفته شون ببینه و شخصا این خبر رو بهش بده.
اما انگار چرخ روزگار باب میل شیائو جان نمیچرخید ، وقتی آخر هفته رسید و ییبو و جان  بعد ده دوازده روز همدیگه رو دوباره دیدند ، شنیدن خبر سریال جدید جان ، یه شوک بزرگ برای وانگ ییبو بود.

داستان رام نشده براساس یه رمان بی ال بسیار معروف بازنویسی شده بود ، و بنا بر محدودیتهای اعمال شده در سالهای اخیر ، از اون شور و حال و روابط عاشقانه ی داخل  رمان خبری نبود ، و اون جوری که در خلاصه ی فیلمنامه عنوان شده بود ، سریال تم  برومنس و غیر عاشقانه داشت. اما تمام این نکات باعث نمیشدند که خیال ییبو  راحت بشه ، حتی تصور حضور جان در چنین نقشی واسش دردناک بود .

براحتی میتونست جان رو در نقش یه مرد عادی ببینه ، چون از گرایش خاص  و بی میلی جان نسبت به زنها اطلاع داشت ، اما یه سریال بی ال ...هرگز ...هرگز....

جان که تموم هفته با ذوق و شوق منتظر دیدن واکنش ییبو بود ، خیلی سر خورده شد ، مسلما اگه ییبو نمیخواست ، نمیتونست این نقش رو بگیره ؛اما این اولین نقش اصلی  اون بود ، و میتونست یه سکوی پرتاب عالی براش باشه.

هیچکدوم حرفی نمیزدند ، جان کنار پای ییبو روی زمین نشسته بود و با انگشت خطوط نامفهومی روی زانوی ییبو میکشید ، و سعی داشت خودشو آروم کنه ، بعد چند دقیقه ی سخت  و نفسگیر ،بالاخره به حرف اومد: بو دی...منو نگاه کن ...من همون کاری رو میکنم که ...تو میخوای . خوبه؟!!!

ییبو که تا این لحظه چشمهاشو بسته بود و سکوت کرده بود ، با شنیدن این حرف یهو سرشو بالا آورد و تو چشمهای جان خیره شد.

love storyWhere stories live. Discover now