پارت ۱۲

1.6K 263 213
                                    

___عشق ابدی___


ده دقیقه ی بعد ، جان با دسته گل بزرگی که توی بغلش بود، جلوی کانتر آشپزخونه خشکش زده بود ، دقیقا نمیدونست چی شده و چه خبره

چرا در رو باز کرد.... و دسته گل رو تحویل گرفت، ....
چرا نگفت اشتباهی شده و اون فرستنده رو نمیشناسه ....
چرا اینجا وایستاده و چرا مثل احمق ها داره گریه میکنه؟!

دو روز از اون اتفاق گذشت، جان بالاخره با دوست روانشناسش تماس گرفت تا از این گمراهی و دست و پا زدن بیخودی خلاص بشه.

*اوه شیائو جان ... خیلی زودتر از اینها منتظر تماست بودم. حالت بهتره ؟!

+ بهتر ؟!
آره ... البته بستگی داره منظورت از بهتر چیه؟؟!

*خوب میخوای صحبت کنیم؟

+فکر میکنم ،چاره ی دیگه ای ندارم .

*شروع کن.

+من حرف بزنم؟!
نمیخوای از من سوالی بپرسی؟!
البته فکر میکنم ییبو قبلا همه چیز رو واست تعریف ‌کرده باشه.

*خوب شیوه ی کار من اینجوریه که بیمار حرف میزنه و من گوش میکنم و کمکش میکنم

جان با شنیدن کلمه ی بیمار اخم کرد:من بیمار تو نیستم جیان فنگ!

*مطمعنی؟!

+منظورت چیه؟!
اون کسی که مشکل داره من نیستم ...
پس ....من بیمار تو نیستم.

*پس برای چی باهام حرف میزنی؟!

جان مکثی کرد و با تعجب به صفحه ی لپ تاپ خیره شد و سکوت کرد.

*شیائو جان ،تو بیمار من نیستی ...
پس چرا امروز وقت مشاوره گرفتی و با من حرف میزنی؟!

+چون کلافه شدم...دیوونه شدم....کم آوردم ...
خسته شدم!

*از دست ییبو ؟!

+نههه ...
بدبختی من همینه که از دست اون نیست ...
از خودم کلافه هستم ...
از اینکه گیج و سردرگم هستم و نمیتونم احساساتمو کنترل کنم !

*پس ییبو چی؟!
اونو بخشیدی؟!

+ییبو ...ییبو ....

جان مکث کرد و دوباره مات صفحه ی لپ تاپ بدون هیچ حرفی وا رفت.

*جان ...جان !
به من گوش کن ...و تمرکز کن .

جان نگاهشو به چهره ی دوستش دوخت که با لبخند نگاش میکرد.


*جان درسته که تو تجربه ی وحشتناکی داشتی...
اما گویا پیوند احساسی و عاطفی میان تو و ییبو ، اونقدرر مستحکم و ریشه دار شده ، که تو با وجود تمام دلخوریا، ته قلبت اونو بخشیدی....
فقط هنوز خودت نفهمیدی!



جان با شنیدن این حرف نفس آه مانندی کشید و ابروهاشو بالا داد!

انگار پرده های تاریک ذهنش کم کم کنار میرفتند :
حالا میفهمید که چرا بعد از اون حادثه به منیجرش هیچ حرفی از تجاوز نزد؟!

love storyWhere stories live. Discover now