پارت ۱۱

1.1K 220 137
                                    

___جدایی___

ییبو با ورود به اتاق روی تخت افتاد و نفس نفس زنان بیهوش شد، بعد یکی دو ساعت به خودش اومد و با دیدن تکه های خرد شده ی گوشیش و گلدان خرد شده ی وسط اتاق ، و دست زخمی خودش که دلمه های خشک شده ی خون روی انگشتاش به چشم میخورد ، مثل فنر از جا پرید و به طرف اتاق جان دوید.

در رو با وحشت باز کرد، با دیدن جانی که همچنان روی تختخواب بود، لحظه ای خیالش راحت شد که جان هنوز اونجاست، و ترکش نکرده .

اما وقتی چند قدم جلوتر رفت ،از وحشت میخکوب شد،جان به شکم روی تخت افتاده بود و کاملا بی حرکت بود، اما ملحفه ی زیرش خون آلود و کثیف بود ، با وحشت بهش نزدیک شد و فریاد زد: جان گاااا!

بازوی جان رو گرفت و چرخوند، صدای ناله ی ضعیف جان رو شنید و بیماری تن داغ و تبدارش رو با اولین تماس پوستی حس کرد.


وحشت کرده بود، دست و پاشو گم کرده بود و مثل دیوونه ها تکونش میداد:جااان ..جااان ...
تو رو خدا یه چیزی بگو!


صدای ناله ی ضعیف جان رو شنید ، با وحشت به دنبال موبایلش رفت و با یادآوری اینکه خودش اونو به دیوار کوبیده و شکسته ،آه از نهادش دراومد.



دوباره به اتاق جان برگشت و بدنبال گوشی جان گشت، به خاطر اینکه رمز ش رو میدونست بلافاصله وارد لیست تماسای جان شد و با منیجر خودش تماس گرفت:اوه گه گه !
منم ...وانگ ییبو


*ییبو چی شده ...این خط جان نیست؟!

×خواهش میکنم زودتر خودتو به اتاق جان برسون ، اتفاق وحشتناکی افتاده.

*خدای من ...چی شده ...باشه ..باشه ..قطع کن ...الان میام طبقه ی بالا.


و دقایقی بعد منیجر ییبو توی اتاق بود، در این فاصله ،ییبو فقط تونسته بود یه شلوارک راحتی تن جان کنه و ملحفه ی خونی رو یه گوشه مچاله کرده بود.


منیجر نگاهی به جان انداخت، و تن داغشو دید.
و نگاهی به ییبو انداخت که با سر و وضعی آشفته وسط اتاق خشکش زده بود: گوشی رو از دستش قاپید با بادیگاردهای ویژه ی ییبو تماس گرفت و آمبولانس خبر کرد و در تمام این مدت سر ییبو داد میکشید و سرزنشش میکرد:
تو دیوونه شدی...دیوووونه!
چه بلایی سرش آوردی؟!
زود باش یه چیزی تنش کن ، هودی و کلاه و ماسکش کجاستتت؟!



ییبو ساکت و صامت به حرف منیجرش عمل کرد و بعد از پانزده دقیقه آمبولانس رسید ،ییبو که انگار به خودش اومده بود خواست لباس بپوشه و همراهشون بره که با تشرهای منیجرش روبرو شد ،که با فشار دست اونو به داخل اتاق خودش هل دادو با تحکم بهش گفت:تو همینجا میمونیییی و خارج نمیشی ،من باهاش میرم و هر اتفاقی افتاد بهت خبر میدم!

love storyWhere stories live. Discover now