پارت ۴

1.2K 278 45
                                    

___اولین ها___

و کم کم این رابطه شکل گرفت.
روانشناس چندین جلسه ی مشاوره ی تصویری برای هر کدوم داشت و در جلسه ی آخر به هر دوشون توصیه کرد که بهتره به فکر روابط جدی تر باشن.

روانشناس معتقد بود که ییبو و جان باید بیشتر پیش برن...باید وارد رابطه ای جدی تر ی بشن.
و جان هنوز مطمعن نبود ...از تجربه ی ناخواسته ی قبلی میترسید ...و مدام با بهونه ی گرفتاری و مشغله ی کاری این مساله رو عقب مینداخت.

**جان ببین من میدونم تو تجربه ی خوبی نداشتی ، ولی این مقاومت بیش از حد تو ، شریک جنسیت رو به یه درنده ی جنسی حریص تبدیل میکنه ، بویژه اینکه ییبو هنوز هم به عشق تو ایمان کاملی نداره ، و میترسه تو فقط از روی ترحم بهش نزدیک شده باشی . برای اینکه اونهم به آرامش بیشتری برسه ، باید اجازه بدی بهت نزدیک بشه . خود تو هم به این آرامش متقابل نیاز داری.

ییبو هم دیگه تحمل نداشت ...درست یکماه از اون اتفاق میگذشت و بعد یه وقفه ی کوتاه دوباره به همون وانگ ییبوی مصمم تبدیل شده بود ، که هر چیزی رو به روش خودش بدست میاورد.

این بار تصمیم داشت باز هم به جان پاتک بزنه و اون توی عمل انجام شده بزاره .یه پیامک بهش داد:جان امشب خونه ای؟ ! بیکاری؟!میای خونه ی من ....یه شام دونفره ی عالی ترتیب دادم واسه خودمون.

جان میدونست حالا که قبول کرده با ییبو باشه باید ادامه بده و احمقانه است که بخواد اینجوری بهانه بیاره .

+اوکی ..اوکی ...من ساعت ۸ شب اونجام .

ییبو باخوندن پیام جان ، یهو مثل ترقه از جاش پرید ...واووو...باورش نمیشد ...همش دو ساعت تا اومدن جان وقت داشت .
×خدای من...منکه آشپزی بلد نیستم ...بلافاصله سفارش غذا داد و پرید توی حموم ...نیم ساعتی تا رسیدن پیک غذا وقت داشت تا یه دوش سریع بگیره و به خودش برسه .
بعد رسیدن غذا میز رو چید و لباس پوشید و آماده شد .

تا اومدن جان نیم ساعت بیشتر نمونده بود ... میدونست که جان هم با اینکار یه قدم به جلو برداشته و با لبخندی خبیث به این فکر میکرد که چطوره بعد ورودش در رو قفل کنه و بعد شام دست و پای جان رو ببنده تا نتونه فرار کنه .
به افکار پلید خودش میخندید و اونقدر هیجان زده بود که مرتبا سر جاش وول میخورد.

بالاخره اون دقایق پر تنش هم گذشت.وقتی جان به خونه ی ییبو رسید ، چند لحظه دم در مکث کرد ، با خودش دعا میکرد که همه چی خوب پیش بره و بتونه با آرامش و شادی بیشتر اون خونه رو ترک کنه.

دقایقی بعد وقتی ییبو در رو باز کرد و جان رو به داخل دعوت کرد ، هر دو چند ثانیه بدون هیچ حرفی دم در بهم زل زده بودند. ییبو زودتر به خودش اومد و با کشیدن دست جان اونو به طرف آشپز خونه برد و با لبخند گفت: خوشحالم که اومدی ..گرسنه ته؟!! میخوای شام بخوریم ؟!! جان با لبخند بهش نگاه میکرد و از اینکه دستش هنوز توی دست ییبو بود کمی احساس خجالت میکرد ، اما سعی کرد با آرامش جواب بده: اوه البته ... موافقم .

love storyWhere stories live. Discover now