پارت ۶

1.1K 256 58
                                    

___فصلی تازه_____

صبح زود بیدار شد ، و وقتی چشماشو باز کرد با چهره ی غرق خواب جان روبرو شد ، یه لحظه فکر میکرد یه رویای شیرین دیگه میبینه ، از همونها که اکثر اوقات میدید، اما کم کم همه چی توی ذهنش روشن شد و لبخندی شیرین روی لبش نشست!

نه ، خواب نبود ، دیشب بالاخره شیائو جان رو صاحب شده بود ...
با یاد آوری تمام اون لحظات داغ ...و با تجسم لحظات فوق العاده ی دیشب تپش قلبش یهو بالا رفت.

دستشو به آرامی جلو برد و چند تار موی پریشان روی صورت جان رو کنار زد ، و بوسه ی آرامی روی پیشونیش گذاشت و با نهایت دقت از روی تخت کنار رفت ، میخواست یه دوش سریع بگیره و اولین صبحانه ی مشترکشون رو واسه عشقش آماده کنه .
با خروج ییبو از توی اتاق و بسته شدن در ،جان به آرامی پلکهاشو باز کرد، و وقتی دید تنهاست ، نفسی که حبس کرده بود رو بیرون داد.

درست چند ثانیه بعد از ییبو بیدار شده بود ، ولی نمیتونست چشم در چشم اون پسرک شیطون پلکهاشو باز کنه، پس همچنان نفسشو نگهداشته و خودشو به خواب زده بود.
کمی با خودش فکر کرد:
"حال باید چکار کنم ، آهاا انگار صدای آب میاد...فکر میکنم ییبو رفته دوش بگیره ...بهترین فرصت واسه فراره...مسلما نمیتونم بعد اتفاقات دیشب باهاش روبرو بشم... بهتره فعلا برم ..بعدا باهاش حرف میزنم "

با این تصورات ، شیائو جان ملحفه رو کنار زد و پاهاشو حرکت داد ، اما با اولین حرکت ، سوزش و دردی نسبتا شدیدی رو توی پایین تنه اش حس کرد و با اولین قدمی که روی زمین گذاشت ، جیغش دراومد.
ییبو که توی حموم مجاور بود ، صداشو شنید ، باوحشت در حموم رو باز کرد و به طرف اتاق خواب دوید.
با باز شدن یهویی در اتاق ، جان که فقط یه باکسر مشکی تنش بود خجالت زده خودشو روی تخت انداخت و همزمان دوباره فریادش به آسمون رفت .
+لعنتییییی.....
×خدای من ...جان ...چی شده ..چی شده؟!

+ از خود لعنتیت بپرس ...نمیتونم تکون بخورم
.
و دستهاشو روی صورتش گذاشت ،تا صورت سرخشو که غرق خجالت بود بپوشونه.

ییبو ترسید ، نباید اینجوری می شد، با خودش فکر کرد چرااا...و یهو همه چی رو فهمید و ناخواسته فکرشو با صدای بلند به زبون آورد .
×خدای من ...جان...تو ...تو دفعه ی اولت بود؟!

جان با شنیدن این حرف از خجالت کبود شد ...و صورتشو توی ملحفه ها پنهان کرد ...دلش میخواست همین الان مثل یه شبنم صبحگاهی بخار بشه و از صفحه ی روزگار محو بشه.

ییبو چند قدم جلوتر اومد ، خودشو به تخت رسوند و کنار جان نشست ، حالا میفهمید که چه جواهری رو بدست آورده و دلش میخواست همونجا قورتش بده ، اما الان وقتش نبود ، باید به جان کمک میکرد ، با صدایی که سعی میکرد شرمندگیشو کاملا نشون بده رو به جان گفت: جان...جااان...
معذرت میخوام..دیشب اصلا متوجه نبودم...چرا چیزی نگفتی؟!
میتونستم محتاط تر و آرومتر پیش برم..

love storyWhere stories live. Discover now