___فصلی تازه_____
صبح زود بیدار شد ، و وقتی چشماشو باز کرد با چهره ی غرق خواب جان روبرو شد ، یه لحظه فکر میکرد یه رویای شیرین دیگه میبینه ، از همونها که اکثر اوقات میدید، اما کم کم همه چی توی ذهنش روشن شد و لبخندی شیرین روی لبش نشست!
نه ، خواب نبود ، دیشب بالاخره شیائو جان رو صاحب شده بود ...
با یاد آوری تمام اون لحظات داغ ...و با تجسم لحظات فوق العاده ی دیشب تپش قلبش یهو بالا رفت.دستشو به آرامی جلو برد و چند تار موی پریشان روی صورت جان رو کنار زد ، و بوسه ی آرامی روی پیشونیش گذاشت و با نهایت دقت از روی تخت کنار رفت ، میخواست یه دوش سریع بگیره و اولین صبحانه ی مشترکشون رو واسه عشقش آماده کنه .
با خروج ییبو از توی اتاق و بسته شدن در ،جان به آرامی پلکهاشو باز کرد، و وقتی دید تنهاست ، نفسی که حبس کرده بود رو بیرون داد.درست چند ثانیه بعد از ییبو بیدار شده بود ، ولی نمیتونست چشم در چشم اون پسرک شیطون پلکهاشو باز کنه، پس همچنان نفسشو نگهداشته و خودشو به خواب زده بود.
کمی با خودش فکر کرد:
"حال باید چکار کنم ، آهاا انگار صدای آب میاد...فکر میکنم ییبو رفته دوش بگیره ...بهترین فرصت واسه فراره...مسلما نمیتونم بعد اتفاقات دیشب باهاش روبرو بشم... بهتره فعلا برم ..بعدا باهاش حرف میزنم "با این تصورات ، شیائو جان ملحفه رو کنار زد و پاهاشو حرکت داد ، اما با اولین حرکت ، سوزش و دردی نسبتا شدیدی رو توی پایین تنه اش حس کرد و با اولین قدمی که روی زمین گذاشت ، جیغش دراومد.
ییبو که توی حموم مجاور بود ، صداشو شنید ، باوحشت در حموم رو باز کرد و به طرف اتاق خواب دوید.
با باز شدن یهویی در اتاق ، جان که فقط یه باکسر مشکی تنش بود خجالت زده خودشو روی تخت انداخت و همزمان دوباره فریادش به آسمون رفت .
+لعنتییییی.....
×خدای من ...جان ...چی شده ..چی شده؟!+ از خود لعنتیت بپرس ...نمیتونم تکون بخورم
.
و دستهاشو روی صورتش گذاشت ،تا صورت سرخشو که غرق خجالت بود بپوشونه.ییبو ترسید ، نباید اینجوری می شد، با خودش فکر کرد چرااا...و یهو همه چی رو فهمید و ناخواسته فکرشو با صدای بلند به زبون آورد .
×خدای من ...جان...تو ...تو دفعه ی اولت بود؟!جان با شنیدن این حرف از خجالت کبود شد ...و صورتشو توی ملحفه ها پنهان کرد ...دلش میخواست همین الان مثل یه شبنم صبحگاهی بخار بشه و از صفحه ی روزگار محو بشه.
ییبو چند قدم جلوتر اومد ، خودشو به تخت رسوند و کنار جان نشست ، حالا میفهمید که چه جواهری رو بدست آورده و دلش میخواست همونجا قورتش بده ، اما الان وقتش نبود ، باید به جان کمک میکرد ، با صدایی که سعی میکرد شرمندگیشو کاملا نشون بده رو به جان گفت: جان...جااان...
معذرت میخوام..دیشب اصلا متوجه نبودم...چرا چیزی نگفتی؟!
میتونستم محتاط تر و آرومتر پیش برم..
YOU ARE READING
love story
FanfictionLove story تمام شده📗📕 داستان عشق دردناکی که شیائو جان تجربه خواهد کرد. آیا میتوان با این درد به آینده امیدوار بود...؟! ژانر : درام ،ریل لایف ، انگست ،بی ال *هپی اندینگ* ییبو تاپ