سلام ممنون که این فیک رو برای خوندن شروع کردی.
این فیک اقتباسی هست که خودم انجام دادم از یه رمانِ امریکایی...
یعنی خودم ترجمه کردم...
یسری جزئیات فرق دارن.
رمان اصلی به همین اسم هست.
انتخاب شما چیه؟
امیدوارم از خوندنش لذت ببری :)
----
وقتی برادر ناتنیم ، کوک ، اومد تا با ما زندگی کنه برای اینکه اون چقدر میتونست احمق باشه خودم رو آماده نکرده بودم.
من از اینکه اون نمیخواست اینجا باشه، از اینکه دخترها رو از دبیرستانمون به اتاقش میآورد متنفر بودم؛ اماچیزی که بیشتر از همه ازش نفرت داشتم این بود که بدنم نسبت به اون واکنش نشون میداد...
هوای سرد پنجره اتاق نشیمن رو مه آلود کرده بود وقتی من با اضطراب جلوش ایستاده بودم و سعی میکردم بیرون رو ببینم.
هر لحظه ممکن بود ماشینِ آقای جئون وارد ورودی ماشین رو خونه بشه.
اون به فرودگاهه بوسان رفته بود تا پسرش جونگکوک رو بیاره، کسی که قرار بود در یک سالی که مادرش به یک مأموریت کاری خارجِ کشور رفته بود با ما زندگی کنه.
آقای جئون و مادرم هیونا، فقط چند سالی بود که با هم ازدواج کرده بودن.
ناپدریم و من به اندازه کافی با هم خوب کنار میایم ولی نمیتونستم بگم با هم صمیمی بودیم. این چیزهای کمی بود که من از ازدواج سابق آقای جئون میدونستم:
همسر سابقش، سویونگ، یک هنرمند بود که توی محدوده سئول زندگی میکرد و پسرش یه لعنتیِ فاکر بود که این اعصاب آقای جئون رو به خاطر اینکه اون اجازه داشت هر کاری که میخواست بکنه، خرد میکرد.
من قبلا هرگز برادر ناتنیم رو ندیده بودم و تنها یک عکس ازش دیده بودم که چند سال پیش تو فاصله کوتاهی قبل از اینکه آقای جئون با مادرم ازدواج کنه، گرفته شده بود.
توی اون عکس، میتونستم ببینم که اون موهای قهوهایی داشت که احتمالا از مادرش که دورگه آمریکایی/کرهای بود به ارث برده بود، به همراه پوست برنزه، ولی جئون گفته بود که اون اخیراً به یه سطحِ جدیدی از سرکشی رسیده بود.
که این شامل خالکوبی کردن وقتی که فقط پونزده سال داشت، و تو دردسر افتادن برای
مصرف مشروبات الکلی و ماریجوانا توی زیر سن قانونی بود.
جئون سویونگ رو به خاطر اینکه سر به هوا بود و بیش از حد روی شغل هنریش تمرکز کرده بود و اجازه داده بود جونگوک بد بار بیاد سرزنش میکرد.
آقای جئون میگفت سویونگ یه جایگاه تدریس توی کلاسهای یک گالری هنری توی امریکا گرفته پس کوکِ هفده ساله میتونست بیاد و با ما زندگی کنه.
جئون هم دو سفر کوتاه به سئول میرفت و همیشه حضور نداشت تا به کوک نظم و ادب یاد بده.
اون اینباره تلاشِ خودش رو میکرد و گفته بود که در آینده از فرصتها استفاده میکنه تا پسرش رو به راه راست بیاره.
پروانهها زمانی که به برفهایی کثیف جلو خیابان خونمون خیره شده بودم شروع به بال بال زدن کردند.
من یه نابرادری داشتم!
این فکرِ عجیبی بود.
امیدوار بودم بتونیم با هم کنار بیایم، به عنوان تنها بچه خانواده من همیشه دلم یه خواهر یا برادر میخواست، به اینکه چقدر احمق و خیالپرداز بودم خندیدم؛ این برای من مثل یک داستان پریان شبانه بود.
امروز صبح من یک آهنگ خیلی قدیمی به اسم
بردارها و خواهرها گوش کرده بودم که حتی نمیدونستم وجود داره.
هر چند آهنگدرباره خواهر و برادرهای ناتنی نبود ولی من خودم را قانع کردم که این یه موضوعه ایدهآلیسته، این قرار بود خوب پیش بره.
من هیچ چیزی برای ترسیدن نداشتم.
مادرم هم در حالی که مرتباً از پله ها بالا و پایین میرفت تا اتاق کوک رو آماده کنه، به همون اندازه منم مضطرب به نظر میرسیدم.
اون اتاق مطالعه رو به یه اتاق خواب تبدیل کرده بود.
منو مادرم با هم به فروشگاه رفته بودیم تا ملحفه ها و وسایل ضروری دیگه رو خریداری کنیم؛ انتخاب و خرید کردن برای کسی که حتی نمیشناسی تجربه عجیبی بود، ما روی یک سرویس خواب آبی تیره توافق کردیم.
من شروع کردم به زیرلبی صحبت کردن درباره چیزهایی که باید به اون میگفتم،درباره چیزهایی مثل اینکه درباره چه چیزی باید با هم صحبت میکردیم؟
من اونو اینجا با چه عنوانی باید معرفی میکردم فکر کردم.
این یه جورایی هم زمان هم هیجان انگیز و هم اعصاب خردکن بود.
در ماشین به هم کوبیده شد که باعث شد از روی کاناپه بپرم و چین و چروکای لباسم رو صاف کنم: خودت رو آروم کن کیم تهیونگ.
صدای چرخیدن یک کلید توی قفل شنیده شد. جئون تنها از در گذشت و در رو کاملا باز کرد و اجازه داد هوای یخزده به داخل اتاق هجوم بیاره. بعد از چند لحظه کوتاه، من تونستم صدای قدمهایی که روی برفایی که روی راهرو نشسته بود برداشته میشدن و قرچ قروچ میکردن رو بشنوم ولی از کوک خبری نبود؛ اون باید قبل از ورود به خونه بیرون ایستاده باشه.
آقای جئون سرش را به سمت در برگردوند.
جئون: تن لشت رو بیار تو...
وقتی اون جلوی در ظاهر شد، نفسم گرفت.
سعی کردم نفسی بگیرم و چند ثانیهای بهش نگاه کردم.
قلبم محکمتر و محکمتر شروع به کوبیدن کرد وقتی که متوجه شدم اصلا شبیه عکسی که دیده بودم، نیست.
کوک قد بلندتر از چیزی بود که فکر میکردم و موهای کوتاهی که من از اون عکس به یاد داشتم حالا به موهای سیاه و به هم ریخته بلندی تبدیل شده بودند که تقریباً چشماش رو پوشونده بودن.
بوی سیگار میداد...
یه زنجیر از شلوار جینش آویزان بود؛ به من نگاه نکرد پس من از فرصت استفاده کردم تا وقتی که اون ساکش رو روی زمین گذاشت حسابی دید بزنمش.
تاپ
این صدای قلب من بود یا صدای زمین خوردن ساک؟
اون به آقای جئون نگاه کرد و با صدای خشداری گفت:
کوک: اتاق من کجاست؟
جئون: طبقه بالا، ولی تو تا وقتی که به برادرت سلام نکردی هیچ جایی نمیری...
تک تکِ عضالت بدنم از شنیدن نسبتی که من داده شده بود منقبض شدند، اصلا ً راه نداشت که من بخوام برادرش باشم.
وقتی که به سمت من برگشت طوری به نظر میرسید که انگار دلش میخواد منو بکشه و دوم اینکه من برای اولین بار صورت درهم کشیده شو دیدم، این کاملا ً واضح بود که من هرچقدر هم که درمورد اون محتاط و مواظب بودم ولی بدنم انگار فوراً طلسمش شد، طلسمی که برای خارج شدن از اون هیچکاری از دست من بر نمیومد.
چشماش با خنجرایی که توی خودش داشت به چشمای من دوخته شدن و هیچ چیزی نگفت.
چند قدم به جلو برداشتم و غرورم رو زیر پا گذاشتم و دستم را به طرفش دراز کردم:
-من تهیونگ هستم...از آشناییت خوشحالم...
هیچی نگفت.
چند دقیقه گذشت قبل از اینکه اون با بیمیلی دستمو خیلی محکم و تقریباً دردناک بگیره و رها کنه.
گلومو صاف کردم و با صدای بمم گفتم :
- تو با چیزی که تصور میکردم... فرق داری...
سری تکون داد:
کوک: و تو خیلی... ساده به نظر میای...!
حس میکردم گلوم در حال بسته شدنه، برای یک لحظه کوتاه فکر کردم که میخواد از من تعریف کنه قبل از اینکه در ادامه کلمه خیلی کلمه ساده رو به کار ببره.
بخش غمانگیز ماجرا این بود که اگه شما از من میپرسیدید که با چه ظاهری در برابرش ایستاده بودم که باعث شده بود ساده احساس بشم میگفتم که من کلا ً ظاهر سادهای داشتم.
چشمانش از بالا تا پایین با نگاهی یخ زده به من نگاه کردند.
با وجود این حقیقت که من از شخصیتش متنفر بودم، هنوز هم محو جذابیت ظاهری و جسمی اون بودم و این حالم رو به هم میزد.
عالی، خیلی عالی، از نظر ظاهری اون رویای من بود و از جهات دیگه کابوسم.
با این حال من اجازه ندادم که اون تأثیر حرف هاش رو توی من ببینه.
پرسیدم:
- دوست داری اتاقت رو بهت نشون بدم؟
من رو نادیده گرفت و ساکش رو برداشت و به طرف راه پله رفت.
عالی بود، قرار بود همه چیز خیلی خوب باشه...
مادرم از پلهها پایین اومد و سریع کوک رو در آغوش کشید.
هیونا: خیلی خوشحالم که بالاخره میبینمت عزیزم...
بدنش جمع شد و خودشو از آغوشِ مادرم بیرون کشید:
کوک: کاش من هم میتونستم همین رو بگم.
آقای جئون به سرعت به سمت پلهها رفت و با انگشت اشارهش او رو نشونه گرفت:
جئون: این چرت و پرتا رو تموم کن جانگکوک... تو به هیونا اون طور که شایستست رفتار میکنی...
کوک همونطور که از پله ها بالا میرفت با صدایی مصنوعی و بیتفاوت تکرار کرد.
کوک: سلام به هیونا اونطور که شایستهست...
مادرم دستش رو روی شانه آقای جئون گذاشت:
- اشکال نداره...کمکم عادت میکنه...بذار تنها باشه...از اون سر کشور به این سرش اومدن نمیتونه راحت باشه...اون هنوز من رو نمیشناسه...فقط کمی نگرانه...
جئون: یه حرومزاده گستاخ کوچولو، چیزیه که اون هست...
وای، باید میگفتم که صرف نظر اینکه کوک چقدر بد رفتار کرده بود، از اینکه میشنیدم آقای جئون چقدر درباره پسرش بد حرف میزنه غافلگیر شده بودم.
ناپدری من هرگز تا به حال اینجور حرفهایی به من نزده بود، هر چند من هرگز کاری نکرده بودم که سزاوارش باشم ولی از نظر اون کوک یک عوضی گستاخ بود.
اون شب، کوک پشت درهای بسته اتاقش موند، آقای جئون یکبار به اتاقش رفت و من صدای بحث کردنشون رو شنیدم، ولی من و مامانم تصمیم گرفتیم بذاریم درموردش با هم صحبت کنن و خودمون رو از هرچیزی که بینشون میگذشت بیرون نگه داریم.
سر راهم به اتاق خوابم، نتونستم خودمو کنترل کنم و در راهرو نایستم و به در بسته اتاق خواب کوک زل نزنم.
کنجکاو بودم که این غریبگی کردنش با ما نشون دهنده این بود که این یه سال چطور میگذشت یا اون اصلا ً یه سال رو اینجا میموند یا نه!
برای اینکه دندونهام رو مسواک بزنم در حموم رو باز کردم و با دیدن کوک که داشت بدن خیس از دوشی که گرفته بود رو خشک میکرد از جا پریدم.
بخار و بوی صابون مردونه هوا رو پر کرده بود و معلوم نیست به چه دلیلی به جای اینکه نگاهم رو بگیرم، خشکم زد.
از اون اعصاب خردکنتر این بود که به جای اینکه خودشو با حوله بپوشونه اجازه داد حولهاش بیافته روی زمین، و دهنم باز موند.
چشمام برای چند لحظه قبل از اینکه به خالکوبی بزرگی که دستش رو کامالً مثل یک آستین پوشانده بود، سفر کنه میخ پایین تنش شد.
سینهاش خیس بود و از اون آب میچکید، نوک سینه چپش پیرسینگ زده بود...
لحظهای که چشمام روی صورتش نشست، یک پوزخند شیطانی رو اونجا دیدم.
سعی کردم حرف بزنم، ولی کلمات از دهانم خارج نمیشدن.
بالاخره سرم رو چرخوندم و گفتم:
- اوه... اوه خدای من... من... من بهتره... برم...
همین که برگشتم تا از در بیرون برم صداش من رو توی راه متوقف کرد:
کوک: یه جوری رفتار میکنی که انگار قبلا ً یه پسر لخت ندیدی...نکنه تو واقعا پسر نیستی گی بوی؟
ـ دلیلی نمیشه که ندیده باشم...
کوک: چقدر برای تو ناامید کنندهست...قراره واقعاً برای پسر بعدی که میبینی مقایسه سختی باشه؟ البته تو میتونی لباساتو دراری و به خودت زل بزنی تا این اتفاق نیافته...
ـ متوجه هستی داری چی میگی؟
کوک: هومم بیبی مثل تو متوجه نیستم دارم چیکار میکنم...
ـ خدایا... رفتارت مثل...
کوک: یه دیکهد؟
مثل یه تصادف رانندگی خیلی بد بود که پشت کردن بهش غیر ممکنه، من دوباره به پایین تنش نگاه کردم.
چه مرگم شده بود؟ جلوی من لخت بود و من نمیتونستم از جام تکون بخورم.
یا خدا... سر اون رو هم سوراخ کرده و پیرسینگ زده بود.
عجب مراسم آشنایی برای اولین بار باهاش داشتم...
خیره شدنم رو متوقف کرد:
واقعاً هیچ جایی نیست که از اینجا بشه به اونجا رفت...پس اگه واقعاً قصد نداری حرکتی بزنی...احتمالا باید بری بیرون و بذاری من لباس بپوشم...
سرم رو با ناباوری تکون دادم و در دو پشت سرم محکم به هم کوبیدم، پاهام وقتی داشتم به اتاق خودم فرار میکردم میلرزیدند.
الان چه اتفاقی افتاده بود؟
..بنظرتون ادامهاشو ترجمه کنم؟
YOU ARE READING
Step Brother Dearest
Fanfiction[ پایان یافته ] وقتی که برادر ناتنیش اومد تا باهاشون زندگی کنه، هیچ ایدهای نداشت که میتونه عاشق برادر کوچیک ترش بشه. اون به همون سرعتی که وارد زندگیش شد، وارد تختش شد و اون رو ترک کرد. اما کارما اونقدرا هم مهربون نیست، بعد هفت سال، هردوشون درحالی ک...