روی پله های سینما ایستاده بودم!جایی که قرار بود من و دوست صمیمیم جدید ترین فیلم هالووین رو ببینیم. بدون اینکـه حرفـی بزنم به چشمهای بهترین دوستم خیره شدم و نمیدونستم چی بگم. حتی نمیدونستم دارم به چی فکر میکنم.
اون چی گفت؟ اوه،آره "عاشقتم! میخواستم این حـسو پیش خودم نگه دارم و امیدوارم بودم تا یه روزی از بین بـره درست مثل فصل سرما. اما متاسفانه موندگار شد و در نهایت مجبور شدم این حقیقت رو بپذیرم که این حـس یکطرفه اس. انتخاب نکردم که عاشقت بشم، اما شدم. خیلی متاسفم. اما فکر کنم فهمیدی که با وجود این شرایط،بیشتر از این نمیتونیم دوست باقی باشیم"
برگشت و پله های راه پلـه ی بلند و طولانـی رو به سمت پایین طی کرد و منو اونجا تنها گذاشت. مسیر دویدنش رو برای مدتی با چشم هام دنبال کردم و در نهایت به گوشه ای پیچید و ناپدید شد. دوست صمیمیم عاشقم شده؟ چرا من متوجه این موضوع نشدم؟ چطور انقدر کور بودم؟
ما باهم بزرگ شدیم چون خانواده هامون تو یه خونه زندگی میکردن. فقط یه پرده آپارتمانهامون رو از هم جدا میکرد. ما هر روز باهم تو حیاطی که دو رتا دورش با فنس پوشیده شده بود میگذروندیم. توی محوطه ای که پر از ماسه بود قلعه های شنی میساختیم و با سربازهای پلاستیکیمون باهمدیگه میجنگیدیم. یه مسـیر برای ماشین های اسباب بازیمون میساختیم و باهم مسابقه میدادیم.ما تو یه مهدکودک و یه مدرسه، اما تو کلاس های جداگانه درس خوندیم، اما اهمیتی نداشت. چون باهم مدرسه میرفتیم،تو زنگ تفریح همدیگه رو میدیدیم و باهم به خونه برمیگشتیم. بیشتر اوقات تو حیاط مینشستیم و صحبت میکردیم، به هم تکیه میدادیم،همو بغل میکردیم و روی چمن ها دراز میکشیدیم و به آسمون پرستاره زل میزدیم.
وقتی با هم به دبیرستان اومدیم از اینکه میتونم بالاخره باهام تو یه کلاس باشیم خوشحال شدم. کنار هم مینشستیم و بهم کمک میکردیم. همه چیز معمولی بود و حتی بهتر شده بود چون حالا دیگه همکلاسی شده بودیم. اما بعد، مدت کوتاهی بعد از تولد 16 سالگی شیائو ژان، که از من دوماه کوچکتره ، شروع به تغییر کرد.هنوز هم همون آدم سابق بود ، اما بیشتر ازم فاصله میگرفت. قبلا براش مهم نبـود که دخترا به میزمون بیان و نامه ی عاشقانه یا هدیه بهم بدن، اما یکدفعه یه آدم دیگـه شد که همیشه پشت چشی نازک میکرد و اغلب با عصبانیت از جاش بلند میشد و میزو ترک میکرد. بعضی اوقات وقتی دعوت یکی رو برای رفتن سر قرار قبول میکردم؛ تو زنگ تفریح باهام حرف نمیزد.
اینطوری نبود که واقعا به دخترا علاقه داشته باشم. فقط چون همه انجامش میدادن منم دلم میخواست تجربـه اش کنم. بعضی از اون دخترا واقعا بانمک بودن و سخت برای نزدیک شدن به من تلاش میکردن و فقط بخاطر اینکـه دلم نمیومد بهشون صدمـه بزنم توان رد کردنـشون رو نداشتم. یه جورایی دلم براشون میسوخت و در نهایت مجبور به قبول کردن دعوتـشون برای رفتن سر قرار میشدم.
یکی از اون دخترا خیلی با محبت بود و من یه جورایی گرفتارش شده بودم. با اینکه واقعا نمیخواستم اما باهاش وارد رابطه شدم. یه زمانی صداشو شنیدم که از ژان خواست صندلیشو باهاش عوض کنه " حالا من و ییبو کاپلیم ، اونقدر مهربون هستی که جاتو با من عوض کنی تا من کنار دوست پسرم بشینم؟"
YOU ARE READING
𝐏𝐥𝐞𝐚𝐬𝐞 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐆𝐨
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔☂Please Don't Go!☂࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رومنس، انگست ─نویسنده: einfach_Eileen ─مترجم: Sebastian🐾🍓 ─وضعیت: FULL ─عشق اول باید زیبا باشه.اما اگه این عشق بین دو تا دوست صمیمی به وجود بیاد و ندونن که چطور باهاش کنار بیان،چه اتفاقی می...