8: Her Room

1.1K 140 60
                                    


'لیسا'

چیکار کنم چیکار کنم؟! فک کن لیسا فکر!

"لیسا؟"
جنی با نگاهی گیج صدام کرد. ما وسط لابی ایستاده بودیم و تکون نمیخوردیم، ذهنم بهم ریخته بود.

مطمئنا میدونم جنی تو چه اتاقیه اما اگه تهیونگ وسایلش رو اونجا گذاشته باشه چی؟ فک نمیکنم اینطور باشه!

کاملا مطمئنم که اون همه وسایلشو با خودش برده اما در این صورت، همه وسایلم تو اتاق خودمه! چطوری میخوام اینو توضیح بدم؟

اتاقای ما در طبقه های مختلفی هستن. بدون اینکه جنی متوجه نشه نمیتونم وسایلمو جا به جا کنم.
و همکارامون! اگه اونا بفهمن من اتاق رو عوض کردم تا با جنی بخوابم چی؟ بعلاوه من دیدم که تهیونگ اسم جنی و خودشو برای اتاق ثبت کرده، اگه جنی به نوعی بفهمه چی؟

آیش! چه کوفتی لالیسا خودتو به چی رسوندی!
داشتم تو ذهنم به خودم فحش میدادم که احساس کردم یک جفت لب نرم روی لبهام فشار میاره.

وقتی جنی عقب کشید چشمام کاملا باز شد. این فقط سه ثانیه طول کشید اما برای بهم ریختن افکارم کافی بود.

"لیسایا~ به چی فک میکنی؟ حالت خوبه؟"
جنی به ارومی پرسید.

"چ-چی...؟ ا...اوه... اره..."
لکنت گرفتم.

اول لبخند و کمی پوزخند زد.
"نمیدونستم انقدر زیاد روت تاثیر میذارم."
در حالی که منو از لابی به آسانسور میکشید، چشمک زد.

لعنتی کاش این روز اصلا تموم نشه.

هیچوقت فکرشو‌ نمیکردم که بتونم انقدر به لبهای نرمش معتاد بشم. نگاه عاشقانش. وحشی بودنش. جنی کیم تو فوق العاده عالی هستی.

در آسانسور باز شد و ما داخل شدیم.

"چه طبقه ای هستیم؟"
جنی در حالی که انگشتشو روی دکمه ها میچرخوند پرسید.

"هفت."
من همواره جواب دادم و سعی کردم این واقعیت رو مخفی کنم که یه بار دیگه در مورد اون مسئله وحشت کردم.

به طبقه ای که جنی میموند رسیدیم و درهای آسناسور باز شد.

"کدوم اتا-"
جنی پرسید.

"704"
فوری جواب دادم.

در حین رفتن، لبخند شگفت انگیز خودشو زد و دستاشو دورم حلقه کرد.

لطفا لطفا لطفا منو برای هرچیزی آماد کن خدایا!

"کارت با توئه."
لبخند عصبی زدم.

با پیدا کردن کارت هتل از توی کیفش در اتاق رو باز کرد. با قدم گذاشتن در اتاق قلبم، محکم کوبیده شد.
به سرعت اتاقو بررسی کردم تا اثری از وسایل تهیونگ رو پیدا کنم. چیزی نبود.

حالا سریعتر فک میکنم.

"جن؟"
قبل از اینکه کاملا داخل اتاق بشه صداش زدم.

"بله لیسا؟"
برگشت و منو نگاه کرد.

"میخوای اول یه دوش بگیری؟ میخوایم تا دیروقت بیرون بمونیم و بعدش بیش از حد خسته میشی که بخوای حموم کنی پس باید الان خودتو بشوری."
سعی کردم باهاش استدلال کنم.

"باشه."
لبخند زد، سمت من اومد و بوسه دیگه ای روی لبام کاشت. قلبم زیرورو شد.
"تو خیلی با فکری."
قبل از اینکه سمت حموم بره لبخند زد.

خب باش لیسا، کون سرزنده خودتو آروم و سریعا تکون بده! درست بعد از اینکه شنیدم جنی شیر آب رو روشن کرد، به اتاق 501 خودم در طبقه پنجم رفتم.

بعد از اون تمام وسایل بهم ریختم رو توی چمدانم جمع کرد و به اتاق جنی اوردم.

با احتیاط، چند تا لباس بیرون اوردم و اونارو داخل کمد و وسایل آرایش خودمو روی میز آرایش کنار لباساش گذاشتم تا به نظر برسه اتاق‌ رو باهاش شریک شدم.

بعد از اینکه مطمئن شدم همه چیز حل شده، نفس عمیقی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم.

کارت خوب بود لیسا! باورم نمیشه ازش جون سالم به در بردی.

چیز جدیدی که باید نگرانش باشم همکارامونه.
آیش مهم نیست، این فقط برای یه روزه! بعد از امروز باید همه وسایلام رو به اتاقم برگردونم، جنی تمام این چیزا رو فراموش میکنه و همه چیز مثل قبل میشه.

آهی کشیدم. جنی از حموم اومد بیرون و فقط حوله پوشیده بود. آب دهنمو قورت دادم. اوه خدایا بحران دیگه ای نیست.

جنی سمت کمدی که درست روبروی تخت بود رفت.
"هممم... لیسا باید چی بپوشم؟"
در حالی که از تنش بینمون غافل شده بود، پرسید.

کنترل کن لیسا، کنترل. تو باید خودتو کنت-

جنی در حالی که لباس آستین بلند سیاه و سفیدش رو برمیداشت، حوله اش رو روی زمین انداخت و برهنه ایستاد.

چشمام به سمت باسن کاملا گردش حرکت کرد.

اوه خدایا.
در صورتی که اینکارو ادامه بده دیگه نمیتونم جلوی خودمو بگیرم!

"لیسا پرسیدم باید چی بپو-"
چرخید و متوجه شد دارم به باسنش نگاه میکنم.

حالا قسمت حساس بدنش جلوم بود و فکر میکنم دارم منفجر میشم. 

"ی-یاح! به چی خیره شدی منحرف!"
فریاد زد، بدنش رو با لباسی که تو دست داشت پوشوند.

"هیچی! هیچی ندیدم!"
فریاد زدم و صاف روی تخت دراز کشیدم. صورتم به شدت گرم شد. چرا باید اینکارو باهام بکنی جنی کیم؟!

سکوت برقرار بود.

بعد احساس کردم اون اروم اروم روی من میخزه.

اوه خدایا نه!

چشمامو باز کردم و تقریبا بیهوش شدم.
جنی روی من بود و در حالی که بهم خیره شده بود با اغواگری لبشو گاز گرفت.

"چیزی میخوای، مانوبان؟"
زمزمه کرد و انگشت اشارش رو روی خط فکم کشید.
"من میتونم اونو بهت بدم..."

***************

گایز منتظر پارت بعد باشیددددد

ووتم که یادتون نره♥️

One Day ( jenlisa ){Translated}Where stories live. Discover now