2: Arrival

1.1K 157 52
                                    


'تهیونگ'

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


'تهیونگ'

"اوپاااااااا! خدای من ببین اینجا خیلی سرده!"
وقتی از اتوبوس شرکت پیاده شدیم، جنی که دستاشو دور بازوی من پیچیده بود مثل یه بچه جیغ کشید.

آقای یانگ در حالی که سرشو تکون میداد گفت:
"آروم باش میس کیم. یادت باشه برای شرکت اینجایی نه برای ماه عسل با دوست پسرت."

جنی به طرز شرم آور پوزخند زد‌ و بهم نجوا کرد.
"اون خیلی نق نقو! بیا بریم برای مراسم کریسمس بلیط بگیرم."

"ههههه آیگو صبور باش جن، این رویداد که فرار نمیکنه بیا اول اتاقمون رو چک کنیم."
از بی حوصلگی جنی مات و مبهوت شدم و گفتم.
جیغ کشید و من گونه های چاقش رو فشار دادم چون اون با اکراه دنبالم با بقیه کارمندا به لابی شرکت اومد.

*پذیرش*

"سلام آقا کلید اتاقتون اینجاست. لطفا از اقامتتون لذت ببرید! در ضمن، دوست دخترتون خیلی زیباست."
جنی با شنیدن تعریف مسئول پذیرش سرخ شد.

انگشتامو با مال اون بهم قفل کردم و پوزخند زدم.
"میدونم."

___***___***___***___

'لیسا'

"در ضمن دوست دخترتون خیلی زیباست."
"میدونم."

من پشت سرشون ایستادم تا کلید اتاقمو بگیرم. در همین حین دیدم تهیونگ دست جنی رو گرفته و پوزخند میزنه طوری که خوش شانس ترین مرد جهانه، که بود.

بعد از گرفتن کلید، مستقیما به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم. اینجا در حالی که جنی و تهیونگ تو یه اتاق مشترک بودن من داخل این اتاق هتل تنها بودم. تصورش باعث شد بیش از هر زمان دیگه ای آشفته و احساس مزخرف تری کنم.

"اگه فقط جراتشو داشتم که بهش اعتراف کنم شاید میتونست من جای اون باشم... اما بهرحال شاید اون استریت باشه پس حتی اهمیتی هم نداره."
پرت شدم و روی تخت چرخیدم، از این همه فکر ناامید شدم.

"اوف! من فقط میرم بیرون قدم بزنم."
به امید اینکه هوای تازه سرمو پاک کنه، با هیجان بلند شدم و به بیرون رفتم.

~بیرون~

وقتی بی هدف توی برف قدم میزدم صدای آشنایی رو شنیدم که با تلفن صحبت میکرد.

"مینا دیگه بهم زنگ نزن. میدونی که اگه اینکارو کنی گیر میوفتیم. من که بهت گفتم فقط چند روزه!"

من ایستادم و دیدم که تهیونگ با اضطراب جلو عقب میره. ممکنه کی زنگ زده باشه؟ سریعا پشت درختی مخفی شدم انگار چیزی بهم میگفت باید به مکالمش گوش کنم.

"خب خب باشه! فردا برمیگردم یه بهونه ای برای جنی میارم. من خیلی دوستت دارم عزیزم، حالا باید برم خدافظ."
تهیونگ به تماسش خاتمه داد، به اطرافش نگاه کرد
تا ببینه کسی دورش هست و کسی اونو نمیبینه بعد سریعا به هتل برگشت.

چه کوفتی؟ تهیونگ داره به جنی خیانت میکنه؟ آخ واقعا که این عقب مونده! باید چیکار کنم؟

*اتاق هتل*

'جنی'

همونطور که وارد اتاق میشدیم، تهیونگ با بیان اینکه مجبوره به یه تماس اضطراری جواب بده از اتاق بیرون رفت. در حالی که خودمو روی تخت مینداختم اجازه دادم تماسشو جواب بده.

"آیش... چرا تهیونگ اوپا انقدر سرش شلوغه؟ اون همیشه سرگرم گوشیشه و به سختی برای من وقت میذاره. من بهش گفتم میخوام به مراسم کریسمس برم اما به نظر میرسه اون حتی نمیخواد باهام بیا."
آه کشیدم و کوما خرس عروسکیم رو که بخواب میرفتم بغل کردم.

"هی جن جن، بیدارشو."
شنیدم که پسری صدام میکنه. پلکامو بهم زدم و دیدم تهیونگ آروم آروم تکونم میده.

"هوممم...؟"
با ناراحتی نشستمو سعی کردم خوابو از چشمام پاک کنم.

تهیونگ وقتی میخواست باهم صحبت کنه به نظر عصبی میرسید.
"هم... جن؟ یه کم پیش تماسی از پدر مادرم داشتم و اونا گفتن که خواهرم تصادف کرده. من فردا باید سریعا به سئول برگردم."

"چی؟!"
بلافاصله بعد از شنیدن این خبر کاملا بیدار شدم.
"حالش خوبه؟ این جدیه؟"

تهیونگ با عذرخواهی گفت:
"حالش خوبه جن. این فقط یه تصادف جزئی بوده اما من نگرانشم بنابراین میخوام برم و هرچه زودتر اونو بررسی کنم. تو مشکلی نداری؟ خیلی متاسفم، میدونم چقدر میخواستی با من به مراسم کریسمس بری. اما اگه هنوزم بخوای میتونم از جیسو بخوام که همراهیت کنه، شاید دفعه بعد بتونیم باهم بریم."

به محض اینکه فهمیدم نمیتونم باهاش به این مراسم برم و تا آخر سفر قراره تنها باشم واقعا خیلی ناراحت شدم. فک میکردم بالاخره برای خودمون وقت گذاشتیم چون وقتی کار میکردیم واقعا زیاد صحبت نمیکردیم.

"اشکال نداره تهه، درک میکنم. خانواده بیشتر اهمیت داره. ما میتونیم سال بعد بریم."
لبخند فیکی زدم و گونش رو نوازش کردم.

تهیونگ بغلم کرد.
"ممنونم که میفهمی جن، تو بهتر دوست دختر دنیایی."

خندیدم.
"یاح سعی نکن زرنگ باشی، همچنان ده مخروط بزرگ بستنی شیر به من مدیونی."

"همه چیز برای تو عزیزم."
وقتی تهیونگ رو محکمتر در آغوش گرفتم، لبخند زد.

***********************

گایز لطفا حمایت کنید و اینکه ووتم یادتون نره♥️


One Day ( jenlisa ){Translated}Where stories live. Discover now