'لیسا'امروز برگشتم خونه تا همه وسایلمو جمع کنم و به آپارتمان جنی برم. اصرار میکرد باهام بیاد اما وادارش کردم همونجا منتظرم بمونه. چند تا کار داشتم که امروز باید انجام میدادم، قصد داشتم اونو با یه شام تو باغ سورپرایز کنم.
برای آخرین بار تو آپارتمان خودم دوش گرفتم و لباس رسمی پوشیدم. بعد از تسویه اسناد و مدارک مربوط به آپارتمانم، چمدونام رو همراه با وسایل تزئینیم که بدون اونا نمیتونستم داخل صندوق عقب گذاشتم. بعد سوار ماشین شدم و سمت خونه چهیونگ راه افتادم. زمان زیادیه اونجا نرفتم، به خصوص بعد از اتفاقای جدید و قرارش با جیسو. قبل از اینکه برم مطمئن شدم اونجا با اتفاق ناگواری روبرو نشم.
زحمت در زدن به خودم ندادم چون میدونستم کلیدای یدکیش رو کجا نگه میداره، اونارو زیر گلدون آبی مشخصی جلوی درش میذاشت. یه بار منو از آپارتمان قدیمیم بیرون انداختن که اتفاقا یه مرد تایلندی بود که من سینکشو آتش زده بودم. یادمه یه سال پیش این خاطره رو برای جنی تعریف کردم، همون شب که تو هتل بودیم. صاحبخونه بدون لطف منو از خونه بیرون انداخت بعد از اون جایی بزای رفتن نداشتم برای همین مدتی رو پیش رزی موندم بعد اون یه کلید یدکی بهم داد. وقتی من یه آپارتمان جدید پیدا کردم اون دیگه کلیدارو زیر گلدونش مخفی کرد و بهم گفت هر وقت خواستم بیام بدونم کجاست. این یکی از موردای دوستی بین ما بود.
به محض اینکه کلید رو چرخوندم در باز شد و بلافاصله در حین ورودم به خونه صدای غر زدن دوست عزیزم رو از آشپزخونه که با تلفن حرف میزد شنیدم. اون همیشه از کوچکترین چیزا شکایت داشت، خوشحالم جیسو جای منو گرفت و مجبور نیستم به همشون گوش کنم.
"و اون-اون دختر کوچیک بی ادب تو فروشگاه حتی جرات کرد زبونشو برام در بیاره! برام جالبه بدونم حتی پدر مادرش از رفتارای اون خبر دارن؟"
رزی با ناامیدی گفت بعد دستشو تکون داد تا پیشخوان رو دور بزنه."اوهوم."
سرفه کردم تا حضورمو اعلام کنم.رزی از شوک یه لحظه نفسش رفت و پرید اما بعد به حالت عادی برگشت و دوباره تلفن رو به گوشش چسبوند.
"بعدا بهت زنگ میزنم، لیسا اینجاست. دوستت دارم عزیزم بای."به محض اینکه تلفنو قطع کرد بلافاصله سمت یخچال رفت و یه ظرف سالاد بیرون اورد.
"یاح نمیتونی زودتر بگی اینجایی؟"خندیدم و سمت پیشخوان رفتم تا چنگالو ازش بدزدم. خودمو روی چهارپایه انداخت و چند تا برگ توی دهنم گذاشتم.
"چرا ترسیدی که تورو مجبور به انجام کاری ناشایست یا... گناه بکنم؟"چهیونگ با حرص اونو گرفت و چشماشو چرخوند.
"ببخشید؟ من برعکس تو یه زن جوون متمدن هستم. خدایی که میدونه مرتکب چه گناهایی میشی بازم بهت برکت میده. به سالاد من دست نزن! کی گفت میتونی از فذای من بخوری؟"
YOU ARE READING
One Day ( jenlisa ){Translated}
Fanfiction|Completed| "من-من دوست دخترتم." "چی؟! چطور ممکنه؟" جنی کیم برای سفر کاری شرکت به پیست اسکی یانگ پیونگ میره. لالیسا مانوبان، همکار و تحسین کننده مخفی جنی هم به این سفر میره. بعد جنی با یه حادثه ناگوار روبرو میشه که باعث فراموشی موقتیش میشه و همه خا...