38: Move in

720 93 25
                                    


'لیسا'

دوباره جنی رو به آپارتمانش رسوندم و اونو تا جلوی در دنبال کردم تا مطمئن بشم اون با خیال راحت به خونه برگشته.

"لیسا؟"

جنی صدام کرد و من کمی امیدوار سرمو به عقب برگردوندم. در واقع احساس ناامیدی میکردم که اون اینبار  سعی نکرد منو نگه داره یا نذاره برم.

"داشتم فک میکردم... میدونی... من تنها زندگی میکنم... توهم همینطور... خب همم... چیزی که سعی میکنم بگم اینه که همم..."
با خجالت گفت و من تلاش میکردم جلوی لبخندم رو بگیرم، میدونستم به کجا ختم میشه.

"خب هممم، میدونی از اونجایی که خیلی باهم وقت میگذرونیم، فک میکنم بهتره راحت تر زندگی کنی. اسباب کشی کن. همینطور فک میکنم گرونتره چون الان به جای یه نفر دو نفر دارن کرایه میدن و راحته چون تو مجبور نیستی بین خونه خودت، من و محل کار توی رفت و آمد باشی."
جنی با سرعت حرف میزد طوری که میترسید کسی حرفشو قطع کنه.

وقتی متوجه بیان خالی من شد با ناامیدی گفت:
"اما منظورم اینه که... اگه اینطوری راحت نیستی مشکلی نداره."

"شب بخیر، اروم رانندگی کن. بخاطر امروز ممنونم."
جنی گفت و آهی کشید.

دیگه نتونستم جلوی خنده هامو بگیرم بعد با عجله اونو بغل کردم و به سبک عروس به سمت اتاق خواب بردم، دیوونه وار خندید.

"یاح لیسا! چیکار میکنی؟؟"در حالی که محکم بهم چسبیده بود جیغ کشید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


"یاح لیسا! چیکار میکنی؟؟"
در حالی که محکم بهم چسبیده بود جیغ کشید.

من اونو داخل اتاقش بردم و با احتیاط روی تختش گذاشتم بعد اونو به دام انداختم تا نتونه از زیرم تکون بخوره.

"یاح!"

"باشه!"

"باشه... چی؟"

"پیش تو اسباب کشی میکنم."

جنی با تعجب و ناباوری بهم نگاه کرد.

"واقعا؟ تو واقعا به آپارتمانم اسباب کشی میکنی تا با من زندگی کنی؟؟ اینجا؟!"

"اره."
با لبخند تایید کردم و چشماش از هیجان و خوشحالی برق زد.

صادقانه بگم من برنامه دیگه ای داشتم و هنوز آماده نبودم فاشش کنم چون حس میکنم خیلی عجله ای میشد، نمیخواستم تصمیمی بگیریم که باعث پشیمونیمون بشه اما فعلا تسلیمش میشم و باهاش اینجا زندگی میکنم.

One Day ( jenlisa ){Translated}Where stories live. Discover now