26: Hope

652 99 26
                                    


'جنی'

"عزیزم ریموت رو بهم میدی؟"
تهیونگ پرسید و دستاشو دراز کرد، در همین حین من اونو از روی میز برداشتم و قبل از اینکه دستشو برگردونه بهش دادم.

ما تو آپارتمانم فیلم تماشا میکردیم و من پیشنهاد کرده بودم بغل هم بگذرونیم چون یکشنبه بود و من نمیخواستم بیرون برم یا کار دیگه ای بکنم. گاهی اوقات اینجا میخوابید تا ما بتونیم روز بعد با هم سرکار بریم و امروز یکی از اون روزا بود که من متقاعدش کردم.

یک هفته هست که از بیمارستان مرخص شدم. از پرستار بخش فهمیدم که قبض بیمارستانم قبلا توسط شخص دیگه ای پرداخت شده. جیسو هنوز هیچ نشونه بیدار شدنی از خودش نشون نمیداد اما ضربان قلبش در مانیتور به طور پیوسته کار میکرد. 

اعضای شرکت به سئول برگشته و آقای یانگ هماهنگی های لازم برای انتقال جیسو به یه بیمارستان خصوصی در اینجا رو ترتیب داده بود تا ملاقات از اون برای ما راحت تر باشه.

همینطور من فهمیدم که لیسا کشور رو ترک کرده، همه تو شرکت در مورد نحوه استعفا اون از کار و ناپدید شدنش صحبت میکردن. هیچکس و حتی والدینش نمیدونستن اون کجا رفته.

وقتی این خبرو شنیدم کاملا متعجب شدم. من یه قطعه گمشده تو قلبم احساس میکردم که نمیتونم اونو با کلمات بیان کنم یا طوری که به نظر میرسه اونو توصیف کنم. شاید گناه بود.

میدونستم که اون روز خیلی سخت گرفتم و بخاطر جیسو خیلی ناراحت شدم. این حادثه ای که اتفاق افتاده کاملا تقصیر اون نبود. و اگه اون شغل، خانواده و دوستاش رو تو این کشوره ترک کرده دلیلش من شدم که این اوضاع رو بدتر کرده.

در مقابل سردرهام از بین رفته بودن و دیگه غش نمیکردم یا دچار صدای ناگهانی تو سرم نمیشدم که باعث سردردم میشد. با این وجود من هنوز رویای شخصی یه کاپل رو میبینم. هیچوقت صورتش واضح نبود اما مطمئن بودم که هربار همون شخصه.

"هی حالت بهتره؟ امروز ساکت شدی!"
تهیونگ در حالی که نگاهش رو از صفحه گرفته بود تا بهم نگاه کنه، ازم پرسید.

سعی کردم آرامش بخش ترین لبخند لثه ایم رو بهش بدم و بعد گفتم:
"من خوبم... فقط از کار خسته شدم، این هفته گزارش های زیادی از کار بوده که باید میفرستادم."

این تا حدی درست بود، شرکت ما اخیرا با یه تاجر نسبتا تاثیرگذار معامله کرده و بنابراین آقای یانگ خواسته بود که زیادی کار کنیم. بهرحال از اونجایی که اون برای این کار خیلی نجیبانه به ما پرداخت میکرد، از نظرم خوب بود.

اما این واقعیت بیشتر بود که لیسا و اون شخص مورد نظر که توی رویاهامه تازگیا فضای بیشتری نسبت به اون چیزی که میخوام اعتراف کنم ذهنم رو مشغول کرده. دائما حس میکردم جزئیات مهمی رو تو زندگیم گم کردم اما هرچی سعی میکردم فکر کنم نمیتونستم این فکر رو تو سرم پردازش کنم.

One Day ( jenlisa ){Translated}Where stories live. Discover now