'لیسا'
جنی رو بلند کردم و سریعا اونو به سمت پرستاری که از راهرو رد میشد، رسوندم.
"لطفا به دکتر خبر بدید! دوستم یهو غش کرده... خواهش میکنم عجله کنید من نمیدونم چه اتفاقی براش افتاده."به محض تماس پرستار با دکتر اون به بخش دیگه ای اومد تا جنی رو بررسی کنه. روی کاناپه نشستم و منتظر شدم، قلبم هنوز تند تند میزد.
بعد از مدتی دکتر گوشی پزشکی رو روی جنی برداشت و به سمت من اومد.
"عصر بخیر، من الان دوستتون میس جنی کیم رو بررسی کردم و فشار خون اون کمی بالاتر از حد طبیعیه. بهتون توصیه میکنم مطمئن بشین که اون خودشو درگیر فعالیتهای سخت و سنگین نمیکنه. در آخر، میتونم بپرسم شما میدونین که آیا اون اخیرا از سردردهای مکرر یا میگرن یا حتی تصادفی که سرش رو درگیر کرده باشه رنج میبرده؟"
دکتر با کنجکاوی پرسید.وقتی خواستم جواب بدم عصبی این پا اون پا کردم.
"بله،چند روز پیش تو کوه اسکی با کسی افتاد و سرش به سنگی صاف برخورد کرد.اما اونو به بیمارستان اورد و دکتر گفت حالش خوبه، به غیر از کوفتگی جزئی کنار سرش."دکتر در حین گوش دادن بعضی حرفا رو یادداشت کرد، بعد قبل از جواب دادن چند لحظه مکث کرد و نفس عمیقی کشید.
"هممم..."
دکتر حرف دیگه ای زد.در حالی که جزئیات مهمی رو به خاطر میوردم، روی صندلیم جا به جا شدم.
"درواقع بله، اون گفت که جنی از فراموشی رنج میبره اما فقط یه روز طول میکشه. پس بعد از 24 ساعت اون هیچ اتفاقی رو که او روز افتاده بود به خاطر نمیاره."دکتر دست از نوشتن برداشت و بهم لبخند زد بعد با خوسردی گفت:
"آحح... پس ایشون اون خانمیه که این شرایط عجیب و غریب رو داشته. بله، همه پزشکا در موردش صحبت میکردن چون ما هرگز با همچین چیزی روبرو نشدیم، انقدر عجیب بود که همکارای ما از اسکن مغز گیج شده بودن اما به هرحال، از نظر تجربه من فک میکنم به راحتی میتونیم بگیم که مثل بقیه موارد فراموشی، بیماران شانس کمی برای برگردوندن خاطرات خودشون دارن. بعضی اوقات فقط تا حدی، گاهی کاملا، مخصوصا وقتی که برای اونا خیلی بیاد موندنی شده باشه. بیمار ممکنه فلاش بک ناگهانی یا اون چیزی که فکر میکنه صداهایی توی سرشه که در واقع خاطرات حوادث گذشته هست رو تجربه کنه، که ممکنه تار باشه و در نتیجه باعث ایجاد سبکی سر یا سردرد میشه."با شنیدن این مکاشفه قلبم به تپش افتاد. جنی میتونه بیاد بیاره... اون میتونه منو به یاد بیاره...
"خانم؟"
دکتر صدام زد و من ناگهان به خودم اومدم که فعلا تو این حرفا غرق شده بودم.
"ا-اوه، که اینطور... خ-خیلی عالیه... فک کنم."
زمزمه کردم."خب اگه چیز دیگه ای نباشه من میرم. توصیه های قبلیم در مورد فشار خون رو بیاد داشته باشین. استراحت خوبی داشته باشین."
دکتر گفت و اتاق رو ترک کرد تا به بیمارای دیگه سر بزنه.
YOU ARE READING
One Day ( jenlisa ){Translated}
Fanfiction|Completed| "من-من دوست دخترتم." "چی؟! چطور ممکنه؟" جنی کیم برای سفر کاری شرکت به پیست اسکی یانگ پیونگ میره. لالیسا مانوبان، همکار و تحسین کننده مخفی جنی هم به این سفر میره. بعد جنی با یه حادثه ناگوار روبرو میشه که باعث فراموشی موقتیش میشه و همه خا...