7: Respect

1K 143 61
                                    

'لیسا'

اونو بلند کردم تا روی پیشخوان سینک بشینه. جنی دستاشو دور گردنم حلقه و منو به خودش نزدیکتر کرد و خندید.

"چرا میخندی؟"
پرسیدم. احساس خودآگاهی داشتم.

"چون من حتی اسمتم نمیدونم."
اون گفت و حالا لبخند میزد.

اوه... درسته! من حتی فرصتی پیدا نکردم تا خودمو بهش معرفی کنم و حالا خیلی صمیمی شدیم. این دیگه چه کوفتیه؟

"لالیسا مانوبان. اما تو فقط میتونی منو لیسا صدا بزنی."
من به طور خودکار گفتم و احساس کردم قبلا اینو دیدم.

"بهرحال من کیم جنی هستم، تو باید کارآموز جدید باشی. اسمت چیه؟"
در حالی که لبخند زیباش رو بهم نشون میداد خودشو معرفی کرد.

"من لالیسا مانوبان هستم اما تو میتونی لیسا صدام بزنی. من فقط چند روزیه به این شرکت م-ملحق شدم."

به نظر میرسید قلبم هر ثانیه به سرعتش افزوده میشه.

"از آشنایی باهات خوشحالم، لیسا."

قبل از اینکه دوباره لبهامون بهم برسه، جنی با تمسخر گفت و ما دوباره بوسیدن ادامه دادیم. همونطور که یادم میومد مثل اولین باری که همدیگه رو دیدیم قلبم با سرعت هزار مایل بر ساعت میدوید.

"لیسا...."
خودشو دور کرد و به عمق چشمام خیره شد.‌
با هجوم ناگهانی آدرنالین و نگاه خیره اون، زانوهام ضعیف شد.

"به فاکم بده."

در حالی که از جسارتش شوکه بودم،چشمام گشاد شد. این سمت متفاوتی از جنی بود که میدیدم و خیلی منو روشن میکرد.

ذهن هوس انگیز من الان مثل سگی شده بود که روی پاهای خودش بند نیست. شلوارش رو پایین کشیدم و لباس زیر خیسش بهم چشمک زد.

"لیسا.... لطفا..."
جنی گفت و از روی بی صبری سرمو پایین فشار داد.

من پیروی کردم و خواستم پوسیش رو تو معرض دیدم بذارم که صدایی ناگهانی تو سرم بهم گفت که دست نگه دارم.

اون دوست دخترت نیست. تو نمیتونی اینکارو باهاش بکنی.

نگاهم روی لباس زیرش ثابت موند.

تو باید بهش احترام بذاری لیسا، اگه واقعا عاشقشی
اینکارو نکن.

چشمامو محکم بستم.
چی فک میکردم؟
نمیتونم اینکارو با جنی بکنم.
من دارم ازش استفاده میکنم.

"لیسا....؟"
جنی بهم اخم کرد، معلوم بود که فهمیده مدتیه بی حرکت موندم.

چشمامو باز کردم و شلوارش رو بالا کشیدم که باعث شد با گیجی و ناامیدی بهم نگاه کنه. بلند شدم.

One Day ( jenlisa ){Translated}Where stories live. Discover now