❌17: The night❌

1.7K 121 66
                                    

'لیسا'

در حین بهم زدن لیوانامون جنی عاشقانه گفت:
"به سلامتی، عشقم."

"تو همه اینارو در حالی که من خواب بودم آماده کردی؟ همینطور منو از تاکسی به اینجا اوردی؟ و نمیدونستم تو میتونی آشپزی کنی، کی بهت یاد داده؟"
بالاخره کنجکاوی جنی بهتر اون جلب کرد و منو با سوالاش بمباران کرد که این باعث خندیدنم شد.

رو بهش گفتم:
"بله میس کیم من این شام با شکوه رو برای شما آماده کردم درحالی که شما مثل یه بچه چرت میزدین. و بله من مجبور شما شمارو به اتاق هتل برگردونم چون شما خیلی اروم خوابیده بودین و من نمیخواستم از خواب بیدارتون کنم. در آخر، من نمیتونم برای نجات زندگیم آشپزی کنم اما بهرحال من یه سرچ زدم و گوگل معلمم بود."
انگشتامو بهم گره زدم و محکم نگاهش کردم.

"قبل از اینکه شروع به خوردن کنیم سوال دیگه نیست؟"
پرسیدم.

لبخند لثه ایش رو بهم نشون و سرش تکون داد.

من یه ماهی سالمون کبابی ساده با چغندر، پنیر یونانی و سس آماده کرده بودم. انگشتامو زیر میز بردم و دعا کردم جنی اینو دوست داشته باشه حتی با وجود اینکه قبل از تزئین ظرفا چندین بار طعمش رو تست کرده بودم.

جنی یه تیکه از ماهی قزل آلا رو برش داد و سمت دهنش برد. در حالی که اونجا نشسته بودم به طور عصبی نفس کشیدم.

به ارومی اونو جوید، ماهی رو مزه کرد و با چشمای کاملا باز بهم نگاه کرد.

"این... این باور نکردنیه لیسا! وای انتظار نداشتم که انقدر خوب باشه!"
فریاد زد.

آهی از روی آسودگی کشیدم. وای این اعصاب خورد کن بود، تقریبا مثل این بود که من ازش خواستگاری کردم و این اتفاق نمی افته.

"خوشحالم که دوسش داری، بهم اعتماد کن تمام تلاشهای من تو آشپزخونه تایلند یه فاجعه بود. من یبار سینک ظرفشویی رو آتش زدم، باورت میشه؟ سینک ظرفشویی!"
با خوشحالی تعریف کردم.

جنی سرشو عقب انداخت و خندید.
"چی؟ چ-چطوری حتی تونستی سینک آشپزخونه رو  آتش بزنی؟"
بین خنده هاش گفت.

سرمو تکون دادم و شونه هامو بالا انداختم.
"نظری ندارم، حتی به آتش نشانی زنگ زدم چون هیچکس خونه نبود و وحشت کرده بودم."

جنی حالا بیشتر میخندید، چنگال و چاقو رو گذاشت تا معدش رو بگیره در حالی که داستانم رو زیرلب میگفت.

"تو-تو چی؟ هههههههههههه."

"یاح. این بدترین واقع بود دیگه هیچوقت اتفاق نیوفتاد."
حالا از داستان خودم خجالت میکشیدم.

بعد از اینکه اروم شد و پنج دقیقه منو اذیت کرد، به خوردن شاممون ادامه دادیم. البته اصرار داشت که بیشتر داستانای ترسناک شرم آور آشپزخونه رو براش تعریف کنم. منم اینکارو کردم درواقع میخواستم خنده های فرشته گونش رو که قلبمو تسخیر میکرد بشنوم.

One Day ( jenlisa ){Translated}Where stories live. Discover now