5: Amnesia

945 141 34
                                    

'لیسا'

*بیمارستان*

"خانم، لطفا بیدار شین."
وقتی از خواب بیدار میشدم ناگهان احساس کردم دستی نرم روی شونمه.

"ه-هان؟ اوه درسته، بله دکتر. اون چطوره؟"
من یه پسر خوشتیپ حدود 30 سالگی با یونیفرم سفید مرتب بهمراه استوتسکوپی که دور گردنش بود رو دیدم که بالای سرم ایستاده.

"میتونم بپرسم رابطه شما با بیمار چیه؟"
مودبانه پرسید.

اوه لعنتی. چی بگم؟ آح فاک اگه بگم جنی همکارمه ممکنه وضعیتش رو بهم نگه و من مجبور میشم احتمالا به تهیونگ زنگ بزنم.

"اون دوست دخترمه."
با گفتن این حرف از درون سرخ شدم. لعنتی خیلی خوب از دهنم بیرون میومد، کاش فقط حقیقت داشت...

"اوه خب باشه. جنی اینجا ببین، اون به سرش ضربه خورده اما به نظر خوب میرسه. منظورم اینه که فقط یه کبودی کنار سرش وجود داره اما نه چیزی بیشتر.‌ ما اسکن مغزی انجام دادیم اما چیزی نشون نداد که این عجیبه بنابراین من به این نتیجه رسیدم که از یه بیماری عجیب پزشکی رنج میبره. اون دچار فراموشی-"

"چی؟؟!"
فریاد زدم و صحبتاش رو قطع کردم.
خدایا چرا این اتفاق افتاد. چطوری کاری رو که با جنی کردم برای بقیه توضیح بدم! به فنا رفتم... به فنا رف-

"اما فقط یه روز دوام خواهد داشت."

"........"
به دکتر خیره شدم اما به نظر نمیرسید که شوخی کنه.

"جدی میگی؟"
گفتم.

"بله. به این معنیه که میس کیم اینجا همه اتفاقات رخ داده در این سالهای اخیر رو فراموش کرده، مثل خاطراتی که ممکنه اخیرا با اون ساخته باشی یا نداشته باشی. بنابراین اگه شما تو این یکی یا دو سال اخیر شروع به قرار گذاشتن کردین، اون چیزی رو به خاطر نمیاره. چیزایی که مدتهاست میدونه، مثل اسمش، چیزایی که خوشش میاد یا خوشش نمیاد، اون هنوزم بخاطر میاره."

اوه.
اوه...
حرفای دکتر آروم آروم در من فرو میرفت.

"خب اگه چیز دیگه ای نباشه من میرم، همچنین اونم میتونه امروز مرخص بشه. فقط اگه یادش نیومد شما کی هستین، صبور باشید."
قبل از ترک کردن اتاق بهم چشمک زد و من با فکرام رها کرد.

وای باشه آروم باش لیسا. میدونم به چی فک میکنی.

"هممم..."
صدای کوتاهی از اتاق بلند شد.
من دور خودم چرخیدم و دیدم که جنی در حال جنب و جوشه، آهسته چشماشو باز کرد بعد که اتاق رو اسکن کرد، نگاهشو به من دوخت.
آب دهنمو قورت دادم.

"تو کی هستی؟ و این- اینجا بیمارستانه؟ من اینجا چیکار میکنم؟"
چشماشو تنگ کرد.

اوه خدا، خدای من باید چیکار کنم؟

"الو، صدای منو میشنوی؟ پرسیدم کی هستی؟"
بی حوصله هوفی کشید.

"من- تو..."
جلوی خودمو گرفتم.

' اون دچار فراموشیه اما فقط یه روز طول میکشه'

یک روز. این آرزوی من نیست؟ به همین دلیله همه اینا درست اتفاق افتاده؟ این فرصتی برای منه که یک روز دوست دخترش باشم.

"من-من دوست دخترتم!"
جیر جیر کردم.

"چی؟! این چطور ممکنه؟"
جنی با چشمای کاملا باز گفت.

"درسته، ما از چند ماهه پیش باهم قرار میزاریم. به همراه همکارامون برای یه سفر کاری به اینجا اومدیم
و تو از دیدن مراسم کریسمس انقدر هیجان زده بودی که سریعا به کوه اسکی رسیدی و با کسی برخورد کردی. بخاطره همینه که چیزی یادت نمیاد. 
مخصوصا ما تازه قرار گذاشتیم چون جدیده اما نگران نباش، دکتر گفت تا فردا خاطراتت برمیگرده."
توضیح دادم و لبخند فیکی زدم.

چه دروغگویی لیسا آیشش...
جنی نشست و چیزایی که گفتم رو پردازش کرد.

"باورت نمیکنم."
تو سینم احساس گرفتگی کردم. به دلایلی، شنیدن این حرف از او واقعا احساسات منو آزار میده.

جنی حتما متوجه شده بود که لبخند من در حال ناپدید شدنه چون سریعا گفت:
"من باورت ندارم، عکسی از خودمون بهم نشون بده.
بعد در مورد چیزایی که گفتی فک میکنم."

خب، فاک. من هیچ عکسی با جنی ندارم.

ابروهاشو بالا انداخت.
"خب؟"

"من-من... همم. ما باهم عکسی نداریم چون جلوی دوربین خجالتی هستم."
ده ثانیه کامل بهم خیره شد. بعد بدون هیچ حرفی بلند شد و از اتاق بیرون رفت.

====***====***===***=====

'جنی'

"من باورت نمیکنم."
با خونسردی گفتم.

بهرحال چطور میتونم؟ من هیچوقت تو زندگیم این دختر رو ندیدم بعد ناگهان از روی تخت بیمارستان بیدار شدم و دوست دختر دارم؟ در تمام زندگیم فک میکردم استریتم.

متوجه شدم که لبخند دختره کمرنگ میشه، نفهمیدم صورتش با اون لبخند چقدر قشنگ تره. منظورم اینه که اون واقعا زیباست. چشمهای بزرگ و قهوه ای و لبهاش- یاح کیم جنی به چی فک میکنی!

"من باورت ندارم، عکسی از خودمون بهم نشون بده.
بعد در مورد چیزایی که گفتی فک میکنم."
خب تا زمانی که اون بتونه بهم ثابت کنه، حدس میزنم بتونم بهش اعتماد کنم.

"من-من... همم. ما باهم عکسی نداریم چون جلوی دوربین خجالتی هستم."
اون گفت.

اون جدیه؟ به این دختر بلوند خوشگل خیره شدم.
فردی فوق العاده جذاب مثل اون، جلوی دوربین خجالتیه؟ باید شوخی کرده باشه.

بلند شدم و بدون حرفی از اونجا رفتم. حدس میزنم باید به مامانم زنگ بزنم تا اینو بررسی کنم. صب کن نه، نمیتونم شاید حسن این دختر خوب باشه! اگه از مامان در مورد اینکه دوست دختر داشتم بپرسم چه واکنشی نشون میده؟ فک نکنم بهش گفته باشم! آیشش واقعا... باید چیکار کنم حتی چیزی بیاد نمیارم که این خیلی ناامید کنندست!

**********************

لطفا ووت فراموش نشه♥️

One Day ( jenlisa ){Translated}Where stories live. Discover now