تولدش مبارککککک:)💙
🎂🦔🎂🦔🎂🦔🎂🦔🎂🦔
لویی با اضطراب به سمت آپارتمان قبلیش رانندگی میکرد.
آپارتمان قدیمی و شلوغی که توی یه محله متوسط لندن بود.بعد از پارک کردن ماشین و پیاده شدن یه خانم پیر با عجله از کنارش رد شد و یه بادکنک دیگه بهش داد!
بادکنک رو توی ماشین گذاشت و به سمت آپارتمان رفت.میخواست بدون اینکه نگهبان بفهمه وارد بشه و به سمت راهرو طبقه سوم بدوعه.
اما با صدا نگهبان از پشت سرش چشماشو محکم بست و با کلافگی به طرفش برگشت.با دیدن جعبه آبی دست اون پیرمرد شگفت زده شد. پیرمرد خندید و سرش رو تکون داد و با گفتن عبارتی مثل : جوونی کجایی!!!
از لویی دور شد.لویی جعبه رو باز کرد کلمه بعدی : Like
بدون استفاده از آسانسور، از پله ها بالا میرفت و سعی میکرد جمله رو کامل کنه.بالاخره به طبقه سوم رسید و وارد راهرو شد.
سرش رو بلند کرد. جمله کامل شده بود!هری اونجا ایستاده بود. با یه لبخند شیرین روی لبش ، بادکنک سفید توی دستش و تیشرت سفیدی که با حروف درشت و آبی روش نوشته شده بود HOME
لویی آروم جمله ای که ده سال پیش توی گوش هری زمزمه کرد بود رو تکرار کرد:
I'll make this feel like home!!!صدای زیبای هری رو شنید: ۱۰ سال پیش این موقع من از تو فرار کردم...چون حس میکردم هویتم از من گرفته شده... فکر میکردم تو نیاز داری تا با یه پسر کامل باشی نه کسی که خلقتش مشکل داره، بخشی از اندام های زنانه رو داره و معلوم نیست دختره یا پسر...
من توی تاریکی بودم، با قلبی که خالی بود!
تو دنبالم اومدی و من باور کردم که تو خونه ی من شدی لو...جلو تر اومد و بادکنک رو به دست لویی داد. لویی توی ذهنش به خودش گفت هفتمین بادکنک!
_حالا ۷ ماهه که ما قراره یه بچه داشته باشیم...
لویی من توی رویا هم چنین زندگی ای رو نمیدیدم
تو خیلی وقته که خونه ی منی، از ۷ سالگیت وقتی ازم در برابر بچه هایی که کمکی های دوچرخمو مسخره میکردن دفاع کردی!تو خونه ی من بودی و هستی و من هیچ جایی به جز آغوش تو احساس امنیت ندارم هر جایی که برم باز به تو برمیگردم...
دوستت دارم بیبی، تولدت مبارک.
لویی کنترلی روی اشکهاش نداشت. خیلی نرم هری رو بغل کرد.میخواست محکم بغلش کنه محکم ببوستش و هیچوقت ازش جدا نشه. مورد اول بخاطر شکم بزرگ هری و بچه ای که معلوم بود خوشحاله و داره توی رحم مامانش میچرخه امکان پذیر نبود! اما دومی...
وسط راهروی طبقه سوم آپارتمان قدیمی، جایی که ده سال پیش هری رو به آغوش کشیده بود و بهش گفته بود که خونه اش میشه، اون پسر رو بوسید.اون همون هری بود، قوی تر، بزرگتر،عاشق تر، و با یه رینگ پلاتینی توی انگشت چپش که نشون میداد ۶ ساله که همسرشه.
YOU ARE READING
little rose
Fanfictionاز جایی مینویسم که هری میتونه لگد های کوچیکی رو توی شکمش احساس کنه و دست های مهربونی که موهاش رو نوازش میکنن یا چشم هاش رو میبوسن و لبهای سرخی صداش میکنن: "هَزا..."