سلام
ببخشید بابت تاخیر و ببخشید که پارت ادیت نشده
دوستتون دارم امیدوارم که لذت ببرید
.....................🌻
_دوستت دارم تاملینسون!×
_دوستت دارم آقای تاملینسون!××_آقای تاملینسون دوستت دارم...من و بچه اینجا منتظرتیم و دوستت داریم!××
_ما دوستت داریم ددی!××لویی با لبخند عمیقی به پیام هایی که هری از صبح براش فرستاده بود نگاه میکرد.
گوشی دوباره توی دستاش لرزید و پیام جدید اومد:
کاش میشد زود تر بیای خونه :(لویی روانشناس وظیفه شناسی بود؛ ولی نه وقتی پای هری(و بچه ی توی شکمش) وسط باشه!
از روی صندلی بلند شد و به سمت در اتاق رفت. سالن انتظار مراجعه کننده ها خالی بود.
_جنیفر؟!
دختر ریزه میزه با موهای کوتاه با عجله از زیر میز منشی بیرون اومد.
_بله دکتر؟_آآآممم...میشه بگی چند تا مراجعه کننده دیگه دارم و اولین نفرشون چه ساعتیه و...زیر میز چیکار میکنی؟
دختر تند تند صفحه های دفتر رو ورق زد تا به تاریخ امروز رسید و بعد از چک کردن قرار های ملاقات دستی به موهای بهم ریختش کشید و توضیح داد: ۵ تا مراجعه کننده دیگه دارید و اولینشون ۴۵ دقیقه دیگه هست.
و ...
جامدادیش رو که پر از خودکار رنگی بود بالا گرفت و گفت: ریخته بود زیر میز!
لویی در حالی که میخندید گفت : روزی ۹۰ بار صدای ریختن خودکارات میاد جنیفر باور کن لازم نیست هر چیزی رو با رنگ های جدا بنویسی...هی..یه کاری کن میشه همشون رو بذاری برای فردا؟ میدونم اینطوری مجبور میشم تا دیروقت تو مطب بمونم ولی الان هم مجبورم فورا برم خونه...-بله دکتر بعد از هماهنگ کردنشون میتونم برم؟
لویی در حالی که سرش رو تکون میداد گفت :البته
فردا میبینمتو به سرعت وارد اتاقش شد. لپتاپش رو خاموش کرد و بارونی کرم رنگش رو برداشت و بعد از قفل کردن در اتاق و خداحافظی از مطبش خارج شد.
از شیرینی فروشی کوچیک نزدیک مطب چند تا از مافین های مورد علاقه هری رو خرید و بعد به سمت گلفروشی هری و نایل راه افتاد.
خیابون های لندن هنوز درگیر ترافیک نشده بودن پس
خیلی زودتر از همیشه روبروی گلفروشی پارک کرد. از ماشین پیاده شد و نگاهی به مغازه ی دوست داشتنی همسرش انداخت: گلفروشی گلدن!با وارد شدن به مغازه صدای زنگوله بالای در توی گوشش پیچید و حجم زیادی از هوای خنک و دلنشین صورتش رو نوازش کرد لبخند کوچیکش عمیق تر شد. شخص مورد نظرش پشت کانتر ایستاده بود: تاملینسون خیلی زود اومدی قضیه چیه؟
_سلام نایل! تصمیم گرفتم امروز زود تر برم خونه میشه چند شاخه آفتابگردون برام بپیچی؟
نایل با لبخند ریزی به طرف دیگه کانتر اومد و به سمت گلدون آفتابگردونا رفت و زیر لب گفت : آره و این زود رفتنت به خونه اصلا ربطی به بیقراری های هری نداره
و در حالی که انتظار نداشت صدای لویی رو خیلی نزدیک تر از تصورش شنید: هری به تو زنگ زده و گفته که بی قراره؟
_ هولی فاک!نایل دستش رو روی قفسه سینش گذاشت و بریده بریده نفس کشید: چته لویی؟ آره زنگ زده بود و مثل یه بچه ی ۵ ساله میگفت لویی میخوام و دلم برای لویی تنگ شده و از این حرفا! فکر میکردم به خودتم زنگ زده شما چند وقته که با هم زندگی نمیکنید یا چی؟ این بچه خیلی بهونه میگرفت...
بعد در حالی که تلاش میکرد ساقه ی آفتابگردونارو کوتاه تر کنه برای تمرکز زبونش رو یکم بیرون آورد و دیگه نتونست به حرفش ادامه بده.
.........
لویی خوشحال تر و بی تاب تر از همیشه توی راه خونه بود.
چیزهایی که از نایل شنیده بود حسابی بهش چسبیده بوداول اینکه این وابستگی عجیب هری به خودش هم نگرانش میکرد و هم اینکه میدونست بخاطر شرایطیه که داره پس باید حتما یه کاری در این رابطه میکرد ولی در حال حاضر دلش میخواست از اینکه انقدر هری بهش اهمیت میده لذت ببره.
جدا از اون نایل بهش گفته بود که زین بالاخره گندی که لیام به موهاش زده بود رو تلافی کرده و یه تابلو خیلی بزرگ برای لیام کشیده و بهش هدیه داده و روی اون تابلو هیچ چیزی به جز یه قاشق بزرگ نبوده!
در نهایت هم ،برخلاف اصرار های لیام مربوط به اینکه زین با موهای بلوند و خیلی خیلی کوتاه سکسی تره، لیام رو مجبور کرده که اون تابلو رو دقیقا جلوی در ورودی نصب کنن تا وقتی که لیام به اندازه کافی درس گرفته باشه.با یادآوری اینکارِ زین با خودش بلند خندید و به خودش یادآوری کرده که وقتی به خونه رسید با زین تماس بگیره.
.......
در خونه رو باز کرد و هیچ صدایی از هری نشنید.
دوباره نگران شد شاخه های آفتاب گردون و جعبه مافین ها رو روی میز رها کرد. با عجله از پله ها بالا رفت و وارد اتاق بچه و بعد اتاق خودشون شد.
هری توی اتاقشون هم نبود.میخواست بلند اسم هری رو فریاد بزنه اما صدای بم و قشنگی که از توی حمام میومد مانع اینکار شد.
آروم و بی صدا در نیمه باز حمام رو بازتر کرد هری توی وان ، پشت به در نشسته بود ،بخشی از شکم بزرگش از بین کف ها معلوم بود و با نرم ترین لحن ممکن داشت برای جنین کوچیک توی شکمش آهنگ میخوند بعد شروع کرد به صحبت کردن باهاش راجع به اینکه چقدر پاپا هری و ددی لو دوسش دارن.
با آوردن اسم لویی، مردی که پشت در ایستاده بود تونست بغض ناشی از دلتنگی عجیبش رو توی صدای هری بشنوه پس بیشتر از این معطل نکرد. اشکهاش رو که نمیدونست کی روی گونه هاش ریخته بودن پاک کرد و با صدای آرومی گفت : هانی من خونه ام و بیشتر از همیشه دوستت دارم...
YOU ARE READING
little rose
Fanfictionاز جایی مینویسم که هری میتونه لگد های کوچیکی رو توی شکمش احساس کنه و دست های مهربونی که موهاش رو نوازش میکنن یا چشم هاش رو میبوسن و لبهای سرخی صداش میکنن: "هَزا..."