part 2: H and him

1.5K 263 170
                                    

با یکم سختی از پله ها پایین می رفت. یکی از دست هاش روی شکم برآمدش بود و جلوی پاهاش رو به سختی میدید. تمام دقتش روی این بود که زمین نخوره.

پایین پله ها اما، مردی ایستاده بود که همه ی حواسش به حرکات پسر مقابلش بود.
نور نارنجی خورشید در حال غروب، از پنجره ی پشت سر هری عبور میکرد و با اشتیاق از بین فر های آشفتش که به زیباترین حالت ممکن روی شونه هاش ریخته شد بود رد میشد و این تصویر روبروی لویی رو دقیقا مثل یه معجزه کرده بود.
هری ای که بچه ی اون رو توی شکمش داشت نرم و آروم از پله های چوبی پایین میومد در حالی که توسط نور آفتاب محافظت میشد و لویی یقین داشت که میتونست در لحظه برای زیبایی صحنه مقابلش بمیره.

پیراهن سفید بلندش که آستین های گلدوزی شده داشت، موهای فری که حلقه به حلقه در درست ترین جای ممکن قرار گرفته بودن، گل سر کوچیکی که به سمت چپ موهاش زده بود تا جلوی چشمش نیاین، ناخن هاش که با لاک زرد و سفید تزئین شده بودن و یقه ی باز پیراهنش که تتو های پرستو و گردنبند صلیبش رو نشون میدادن...

لیمو، گربه ی سفیدشون تند تند از پله ها بالا رفت و خودش رو به پاهای هری مالید.
پسر فرفری با خنده بهش گفت: لیمو خواهش میکنم بذار بیام پایین بعد شیطنتهاتو شروع کن... منم دلتنگ بودم دخترم...لویی! میشه لطفا با دهن باز اونجا واینستی و کمکم کنی از پله ها بیام پایین؟

لویی با صدای موردعلاقش به خودش اومد چند بار پلک زد و بعد همزمان با اینکه تند تند سرش رو به نشونه تایید تکون میداد دسته رزهای هلندی رو یه گوشه ی پله اول گذاشت و با عجله به طرف هری رفت.

وقتی هری روی کاناپه ی راحتی نشست آهی از روی خستگی کشید. لویی دسته گل رو روی پاهاش گذاشت و همینطور که کنارش مینشست موهایی رو توی صورتش ریخته بودن به پشت گوشش زد.
_حالت چطوره عشق؟!
هری با لبخند کوچیکی جواب داد: خوبم لو امروز یکم کوچولومون شیطونی کرد. تو خوبی؟ روزت چطور بود؟

لویی که با تمام شیفتگی های عالم به هری نگاه میکرد فقط تونست بره جلو تر و لب هاش رو ببوسه. آروم و عمیق به آرومی وقتی که پروانه ها پیله هاشون رو میشکافن و بیرون میان؛ عشق بین اونها هر روز عمیق تر میشد.
_حالا میتونم بگم که یه روز خوبی داشتم!
لویی گفت در حالی که پیشونیش رو به پیشونی هری چسبونده بود.

_ و در ضمن، نایل میگفت امروز حسابی بهش سخت گرفتی.
هری که لب پایینش رو بیرون آورده بود تا مظلوم بنظر برسه گفت: و تو باورش میکنی؟ تو میدونی که من اصلا آدم سختگیری نیستم لو... اون داشت آفتابگردونارو کنار گل های مارگاریتا میذاشت و خیلی هم خوشحال بود!

بعد بی توجه به شیفتگی توی چشمهای لویی نگاهش رو به رز های سفید روبروش دوخت و با سر انگشتهاش آروم اون هارو نوازش کرد.
-باید بذارمشون توی گلدون...
و سعی کرد از جاش بلند بشه.

لویی سریع تر ایستاد و دسته گل رو گرفت و اون پسر رو مجبور کرد که دوباره بشینه.
وارد آشپزخونه شد و تلاش کرد همونطوری که هری گل ها رو توی گلدون میذاره، با همون سلیقه و زیبایی اون شاخه هارو کنار هم بچینه...

هری در حالی که با یه دستش لیمو رو نوازش میکرد و دست دیگش رو روی شکمش گذاشته بود به همسرش خیره شده بود و زیر لب آهنگ اولین قرارشون رو میخوند.

با صدای تماس گوشی لویی سکوت نسبی خونه شکسته شد....

little roseDonde viven las historias. Descúbrelo ahora